یک روز توی پیادهرویها از دور دیدمش. نزدیکتر که رسید، دیدم از سر و رویش بخار بلند شده. احساس کردم دارد ذوب میشود. گفتم: «دانشجو شیرازی، شما میتوانید کارتون رو آرومتر انجام بدید.» این کار با قواعد آموزش تکاوری هم مطابقت داشت.
جوابم را نداد. همینطور میدوید. یکی از دوستهایش از پشت سر رسید. اجازه گرفت و گفت: «استاد، ایشون روزهان. هفده روزه که روزه میگیره.»
با تعجّب گفتم: «روزه هم میگیره، الآن توی آموزش؟»
بقیهی دانشجوها با جیرهی غذایی قویای که داشتند به سختی میتوانستند تحمّل کنند. بعضیها نتوانستند ادامه بدهند و بریدند. حالا مانده بودم که این بچّه با زبان روزه چطور میتواند طاقت بیاورد.
بعد از تمام شدن دوره خواستمش. توی این دورهی سخت که این همه با زحمت و تلاش کار کرد و آخرش هم بالاترین نمره را آورد، کارش را دیده بودم. میخواستم فکرش را هم ببینم.
آمد روبهروی من ایستاد و محکم پا کوبید. گفتم: «دانشجو شیرازی، شما که در این دورهی سخت بیشترین نمره رو آوردید، از این دوره چه درسی گرفتید؟»
جوابی را که داد، هنوز یادم است. چون خیلی جا خوردم. هر چند که به روی خودم نیاوردم.
گفت: «ایستادگی در برابر مشکلات و معرفت به خدا در عمق سختیها.»
منبع : کتاب خدا می خواست زنده بمانی- انتشارات روایت فتح، ص ۹۰
به نقل از: داوود نشاط افشاری
پاسخ دهید