سربازی هم رفت. لشکرک تهران. بعد منتقلش کردند اصفهان. آمد توپخانه. ناجی دستور داد بگذارندش مسؤول آشپرخانه، بس که تر و فرز بود. گردن گرفت ایستاد به نظافت و کار.
ماه رمضان که شد به بچّهها گفت: «هر کی بخواهد روزه بگیرد سحریاش با من.»
به آشپز گفت: «ناهارت را شبها بپز.»
همین کار را هم کرد. بچّهها دو نفری میآمدند غذاشان را میگرفتند میرفتند.
روز هفتم یکی خودشیرینی میکند میرود به ناجی خبر میدهد.
فرستاد بروند ابراهیم را بردارند بیاورند. گفت: «شنیدیم به بچّهها سحری میدهی بخورند؟»
ابراهیم گفت: «خلاف به عرضتان رساندهاند قربان.»
ناجی گفت: «اگر منبعش موثّق باشد چی؟»
ابراهیم گفت: «من فقط به وظایفم عمل کردهام، که به بچّهها سر موعد مقرّر غذا برسانم.»
ناجی فکر کرد گفت: «خیلی خب. سریع سربازها را به خط کن!»
سربازها میآیند به صف میایستند. ناجی دستور میدهد ده بیستتا سطل آب بیاورند، با لیوان، به همه دستور میدهد که «همهتان سریع برمیدارید یک لیوان آب میخورید. وگرنه میدانم باتان چی کار کنم.»
به زور سرنیزه همهشان مجبور میشوند آب بخورند.
ابراهیم میگفت: «خیلی ناراحت شدم. آن روز سیصد چهارصد نفر از بچّهها روزه بودند.»
ابراهیم را هم میگیرند میبرند بیست و چهار ساعت بازداشت میکنند. ابراهیم میگفت: «به خدا گفتم تو خودت میدانی که این کارها را فقط به خاطر خودت کردم.»
زیاد نگهاش نداشتند. بس که زرنگ بود. به فکرش رسید کاری کند. یادش میافتد که ناجی هر شب میآید آشپزخانه برای سرکشی. کف آشپزخانه را میشویند و روی موزاییکهاش روغن میمالند. ناجی آن شب نمیرود. امّا شب بعد، چشمتان روز بد نبیند، همین که پا میگذارد توی آشپزخانه، لیز میخورد میخورد زمین.
ابراهیم میگفت: «فقط به خاطر بچّهها بود. چون شب نوزدهم هم نزدیک بود نمیشد باز همه روزهمان را بخوریم.»
پای ناجی بدجوری میشکند. آمبولانس خبر میکنند میبرندش بیمارستان.
ابراهیم میخندد میگوید: «این هم از آقابالاسر. فکر کنم تا آخر ماه رمضان مهمان بیمارستان باشد.»
آن سال با خیال راحت سحری میپزند میخورند روزه میگیرند.
منبع: کتاب به مجنون گفتم زنده بمان ۳؛ شهید ابراهیم همت – انتشارات روایت فتح
به نقل از: علیاکبر همّت
پاسخ دهید