مرهم به زخم دل به جز از سوز آه نیست

روزی چو روزگار من از غم سیاه نیست

 

خواهم که سیر بینمت ، آن گه سفر روم

باید چه چاره کرد ؟ که تاب نگاه نیست

 

من با تو آمدم ، بنگر با که می روم

جولان خصم هست ولیکن پناه نیست

 

رأس تو روی نیزه و خورشید بر فلک

با بودن تو ، حاجت خورشید و ماه نیست

 

گفتم که خاک بر سر خود ریزم از فراق

جز سنگ و تیر و نیزه در این قتلگاه نیست

 

شاعر: سید رضا هاشمی گلپایگانی