تیر و ترکشها هیچ به امید و آرزوهای ما توجّه نداشتند. بارها شد آمدند زدند محمود را آش و لاش کردند. طوری که کارش حتّی به بیمارستان و استراحت و این چیزهای خندهدار کشید. یعنی برای او خندهدار بود.
آن بار برده بودندش به یکی از بیمارستانهای مشهد.
آمدم دیدنش گفتم «خوب چاق و چله شدی آ. خوش میگذرد؟»
گفت «دارم میترکم از تنهایی. دلم خیلی گرفته. میبری مرا بیرون بگردانی؟»
گفتم «اجازه میدهند؟»
مسؤول بخش گفت «اتّفاقاً دکتر گفته باید روزی نیم ساعت راه برود. براش خوب ست. دنبال یکی میگشتیم بتواند راضیاش کند. خدا شما را برامان رسانده.»
گفتم «میخواهم ببرمش بیرون آ.»
گفت «اگر آرام ببریدش آرام بیاوریدش اشکالی ندارد.»
یکی از تشکهای بیمارستان را انداختم پشت لندکروز و محمود را سوار کردم نشاندم روش و راه افتادم. سرعتم بیست کیلومتر هم نبود. بردم دور حرم امام رضا علیه السلام چرخاندمش گفتم: «حال کردی؟»
گفت «خیلی.»
گفتم «میآیی برویم طرقبه؟»
با عصا، آهسته و تک و تک، پلهها را آمد پایین نشست روی اوّلین صندلییی که نزدیکمان بود. پنج دقیقه نشستیم حرف زدیم. چشمش همه جا میگشت. نمیتوانست باور کند مردم اینقدر بیخیال باشند و برای تفریح و با آن وضع بیایند پاک و بگویند بخندند. حالش داشت بد میشد. از رنگ صورتش و آتش چشمهایش معلوم بود. حتّی گفت «بلند شو برویم.»
عصاش را برداشت و راه افتاد.
در عوض اگر میرفت منطقه، یا پیش بچّهها بود، اصلاً نمیشد فهمید خستهست، با اینکه همه میدانستند مثلاً چند روزست نخوابیده.
منبع : کتاب «ردّ خون روی برف یا توی برف بزرگ شو دخترم»- انتشارات روایت فتح
به نقل از: جاوید نظامپور
پاسخ دهید