عاشق اصفهانی از نام آوران عرصه ی شعر و ادب در قرن دوازدهم هجری و از سخن شناسان دوره ی افشاریه و زندیه است.
نامش آقا محمّد و از اهالی شهر اصفهان است. نوشته اند که در اوایل سلطنت شاه سلطان حسین صفوی به سال ۱۱۱۱ هـ.ق دیده به جهان گشود. شاعری را شغل خود قرار نداده و از این راه به گذران زندگی نپرداخته است. حرفه ی او خیّاطی بوده و به این طریق امرار معاش کرده است. بیشتر ایّام را در قناعت و گوشه نشینی گذرانده است. از صاحبان سیم و زر چیزی نطلبیده و جز اندک مواردی در مدح کسی داد سخن نداده است که این نکته از محاسن اخلاقی اوست.
«عاشق» با شعرای هم عصر خود، آذر، هاتف، مشتاق، طبیب، درویش عبدالمجید طالقانی، صهبا و صباحی معاشرت داشته است.
سرانجام «عاشق»، پس از هفتاد سال (یا ۷۴ سال) زندگی، در سال ۱۱۸۱ ق از دیار فانی راهی دار باقی شد. تاریخ فوت او را گویا مجمع الفصحا اشتباه ثبت کرده است. ظاهراً در همان موطن خود یعنی اصفهان به خاک تیره چهره گذاشت.
چندین قصیدهی ولایی دارد که قصیدهی ذیل با ۵۷ بیت در مدح حضرت علیّ بن ابیطالب یکی از آنهاست و در دیوان عاشق اصفهانی، ص ۶ ـ ۴۰۴ دیده میشود.
نکته: شاعران متعدّدی با این قافیه و ردیف و در همین وزن عروضی برای اهل بیت علیهمالسّلام خاصّه حضرت امیر علیهالسّلام شعر سرودهاند:
در زیر زلف، روی تو بیند، گر آفتاب
بیپرده جلوهگر نشود، دیگر آفتاب
اقلیم عشق را نبُوَد روزی و شبی
عنقای مغرب است، در این کشور، آفتاب
روزی که در درون دل من، درآمدی
بیرون نکرده بود سر از خاور، آفتاب
بیپرده وقت صبح، بیا بر کنار بام
تا باز پس کشد سر از این منظر، آفتاب
از مهر، پرتوم نفتد در خرابه، روز
من در طمع که شب بکشم در بر، آفتاب
بی روی تو، علاج خمارم نمیکند
شب تا به روز اگر دهدم ساغر، آفتاب
باور ز بخت تیره ندارم، وصال تو
آری؛ کسی به شب نکند، باور آفتاب
ماه چهارده ننماید، میان شب
زینگونه خوش که روی تو از عنبر، آفتاب
من تیرهروز گشتم و ناسور، زخم دل
تا شد تو را مصاحب مشک تر، آفتاب
قدّ تو سرو، زلف تو سایه، رخ تو مهر
سایه به پای سرو و تو را بر سر، آفتاب
انصاف اگر ترازوی عدل آورَد به کف
باشد ز ذرّه پیش رُخت کمتر، آفتاب
مهر فلک که پرورش لعل میدهد
شرمنده شد به عهد تو، جانپرورآفتاب
گلبن به سعی مهر، برآرد به بوستان
قدّ تو گلبنی است که آرد بر، آفتاب
جز زلف و کاکلت که ز سایه دهد نشان
از پای تا سر تو بُوَد، یکسر آفتاب
یک آفتاب نیست که از رشتهی میان
پیوسته است، حُسن به یکدیگر، آفتاب
برگ گل است و شکّر مصری، نگار من
از لعل، حقّهای که نهاده، در آفتاب
گر نه پی صلاح دل دردمند ماست
میپرورد برای چه گلشکّر، آفتاب؟
در محفلی که شمع رُخت، جلوه میکند
پروانهوار میزند آنجا پر، آفتاب
شادم که ریخت در وی اگر میر میفروش
ذرّات خاک میکده شد، اکثر آفتاب
این دل نبود قابل فیضی، وگرنه ساخت
از ریزههای سنگ، بسی گوهر آفتاب
چندان که باخت، نرد تکاپو در این حصار
بیرون نرفت، مهرهاش از ششدر آفتاب
هر روز مینهد به زمین، روی تابناک
گویا به بوی عاطفتِ داور، آفتاب
جویای کوی کیست؟ که در طیّ این بروج
هر روز میرود به ره دیگر، آفتاب
تا ره بَرَد به خاک در شحنهی نجف
گردد در آسمان ز پی رهبر، آفتاب
زین گونه بر سپهر برآمد از این که داشت
بر جبهه، داغ بندگی حیدر، آفتاب
بس تفته است و سوخته، چندان عجب مدار
افتد اگر به پای شه کوثر، آفتاب
آن سروری که بهر نمازش ز باختر
آورْد باز، معجز پیغمبر، آفتاب
آن صفدری که کسب ظفر تا کند از او
شاید به مهجهی عَلَمش، پیکر، آفتاب
لرزد به خود، هنوز بر این قلعهی بلند
زآن دم که کَند شاه، در از خیبر، آفتاب
سر درنیاورَد به فلک، گر بیاورد
بهر کمینه چاکر او، مغفر، آفتاب
گر فیالمثل به دشمن او، مهربان شود
بیند خط شعاع، همه خنجر، آفتاب
ای موکب جلال تو، بر چرخ، گرم سیر!
در آن میانه از همه واپستر، آفتاب
هم نوح و هم سفینه تویی، در ولای تو
در بحر آبگون فکند معبر، آفتاب
مانْد از برای پاس ادب، حضرت تو را
در زینهی چهارم این منبر، آفتاب
جز مدحت جلال تو، حرف دگر نیافت
گردید پای تا سرِ این دفتر، آفتاب
تو آفتاب دینی و اصحاب، چون نجوم
نور ستاره را چه کند کس در آفتاب؟
حجّت کسی نمیطلبد، دعوی ار کنم
کز روشنان چرخ، بُوَد انور، آفتاب
رأی تو گر سپاه کشد بر فلک، شود
هر ذرّهات ز گرد ره لشکر، آفتاب
در سایهی لوای تو، شاید که جا کند
خواهد پناه اگر به صف محشر، آفتاب
بر آسمان عزّتت، اولاد، انجمند
تابنده ماهِ آن، تو و پیغمبر، آفتاب
شب را اگر به طوف تو، باید چنان که روز
نوبت به اختران ندهد، دیگر آفتاب
در کان اثر نَهِشت ز وی، دست بخششت
چندان که سعی کرد به جمع زر، آفتاب
رأیت اگر سکون فلک، اقتضا کند
بر زورق سپهر شود، لنگر، آفتاب
گر سیلیای خورَد ز نهیب تو بر فلک
گردد کبود چون گل نیلوفر، آفتاب
لاغر شود اگر چو هلال از هوای دل
باشد رکاب رَخش تو را درخور، آفتاب
نعلش در آتش است که مانند ماه نو
از نعل دُلدُل تو کند افسر، آفتاب
رأیت اگر به تربیتِ آسمان رود
گردند اختران به فلک یکسر، آفتاب
از سادگی به دعوی اخلاص و بندگیت
آورْد صفحهای که کند محضر، آفتاب
در روضهی تو، عود بر آتش مگر نهد
چون خادمان نهاده به سر مجمر، آفتاب
ای آمده به خدمت تو، همچو بندگان
گاهی ز باختر، گهی از خاور، آفتاب!
آخر روا مدار، کمین بنده در شتا
میرد به فرض، اگر ننشیند در آفتاب
از مهر پرتوی نفتد در خراب من
ساید کلاه، دشمن جاهت بر آفتاب
یک ذرّه التفات تو، کافی بُوَد مرا
ای بندگان جاه تو را کمتر، آفتاب!
در هر دو عالمم به نوایی رسان ز لطف
بر نیک و بد، چو هست ضیاگستر، آفتاب
رحمی که از زمانه، کریمی نمانده است
کز من خَرَد به قیمت خاکستر، آفتاب
تا انقضای گردش این چرخ نیلفام
در صبح، احمر آید و شام، اصفر، آفتاب،
روی عدوت زرد و رخ دوستان تو
سرخ از فرح، چنان چه به صبح اندر آفتاب!
پاسخ دهید