روزی برای دیدن آقا سیّد به منزلشان رفتم. مادر سیّد گفت که او مجروح شده. به زودی مرخص میشود و به خانه میآید.
چند روز بعد برای عیادتش رفتم. چهرهاش با آن ریشهای انبوه و موهای بلند شبیه میرزا کوچک خان شده بود.
با آقا سیّد شوخی داشتم. آن شب خیلی با هم گفتیم و خندیدم. بعد گفتم: «شما شهید نمیشوی، بیخودی این قدر تلاش نکن!»
تیر خورده بود به پهلوی سید. رودهاش را سوراخ کرده بود؛ چون داخل بدن ترمیم شدنش مشکل بود، سوراخی روی شکمش ایجاد کرده بودند. روده به کیسهای متصل شده بود.
به شوخی گفتم: «سید، این دیگه چه وضعیه، این بوی بد ما رو خفه کرد!»
آقا سیّد خندید و گفت: «اگر بوی گند باطن ما نمایان شود، همه از ما فرار میکنند. حالا باز خوبه که این بوی ظاهری مانع از بروز بوی گند باطن میشود.»
این جمله او مرا به فکر برد. آقا سیّد در حال شوخی هم یک معلم به تمام معنا بود.
علمدار، جمعی از دوستان شهید، ص ۸۰ و ۸۱٫
پاسخ دهید