نمیدانست به دوستم چه چیزها نگفته بودم وقتی به جواب خواستگاری کسی گفت نه و او دو هفته بعد شهید شد و حالا من در جای او بودم، بر سر دو راهی، که چی بگویم به ابراهیم. نمیدانست که بارها خواب ابراهیم را دیدهام. نمیدانست خواب دیدهام ابراهیم رفته روی قلهی بلندی ایستاده دارد برای من خانهای سفید میسازد. نمیدانست خواب دیدهام رفتهام تو ساختمانی سه طبقه، رفتهام طبقهی سوم، دیدهام ابراهیم توی اتاق نشسته. دور تا دور هم خانمهایی چادر مشکی با روبنده نشستهاند.
گفتم: «برادر همّت! شما اینجا چی کار میکنی؟»
برگشت گفت: «برادر همّت اسم آن دنیای من بود. اسم این دنیای من عبدالحسین شاه زیدست.»
این را آن روزها به هیچ کس نگفتم. حتّی به خود ابراهیم. بعدها، بعد از شهید شدنش، رفتم پیش آقایی تا خوابم را تعبیر کند. چیزی نمیگفت. یا شانه خالی میکرد.
گفتم: «ابراهیم شهید شده. خیالتان راحت باشد. شما تعبیرتان را بکنید.»
نه خودم را معرّفی کردم، نه او را، نه موقعیت هر دومان را.
گفت: «عبدالحسین شاه زید یعنی ایشان مثل امام حسین علیه السلام به شهادت میرسند. مقامشان هم مثل زیدست، فرماندهی لشکر حضرت رسول صلی الله و علیه و آله.» همینطور هم بود. ابراهیم بیسر بود و آن روزها، در مجنون، فرماندهی لشکر ۲۷ حضرت رسول صلی الله و علیه و آله.
همین خوابها بود که نگرانترم میکرد. برگشتم رفتم اصفهان، رفتم پیش حاج آقا صدّیقین برای استخاره. آیهی سیزده از سورهی کهف آمد. با این معنی که «آنها به خدای خود ایمان آوردند و ما به لطف خاص خود مقام ایمان و هدایتشان را بیفزودیم.»
منبع: کتاب به مجنون گفتم زنده بمان ۳؛ شهید ابراهیم همت – انتشارات روایت فتح
به نقل از: ژیلا بدیهیان
پاسخ دهید