ماه شب از غبار غم زینبم گرفت

از داغم آفتاب، چون ماه شبم گرفت
 
چسبید کام من ز عطش، بر زبان من
راه سخن به گفتن هر مطلبم گرفت
 
مجروح و خسته، چون که به میدان روان شدم
با اشک و آه، دست مرا زینبم گرفت
 
اول به یک نگاه، توانایی‌ام فزود
یک‌باره از دلم، همه تاب و تبم گرفت
 
اما به یک نگاه دگر، سوخت جان من
بر چهره، نقش حسرت اُمّ و اَبم گرفت
 
مشکل چو دید، پای به مرکب نهادنم
آمد جلو، رکاب من و مرکب گرفت
 
با چادرش که فاطمه را بود یادگار
او مادرانه، لخته‌ی خون از لبم گرفت
 
هر مطلبی که طبع «حسان» عرضه می‌کند
یک درس عاشقی است که از مکتبم گرفت

 

شاعر: حبیب اله چایچیان(حسان)