توی شادیشان شریک شدم که بالا میپریدند و دست تکان میدادند. وقتی هلیکوپتر آمد نزدیکمان، دودش بیشتر شده بود و خلباناش نمیتوانست کنترلاش کند. خیلی سعی کرد که توی پادگان بنشیند، اما لابد پیش خودش حساب کرد که اگر نتواند اینجا کنترلاش کند و منفجر بشود، حتماً فاجعه به بار میآید. به هر زحمتی بود، هلیکوپتر را برداشت برد بیرون از پادگان، رفت افتاد جایی که خانهی کمتری داشت. صدای انفجارش و آن حجم آتش دل همهمان را سوزاند. آن از دل همهمان در آورد.
از آن طرف هم بیسیمچیام تیر خورد. اسماش حسین بود. هفده هجده سالاش بیشتر نبود. از قبل از جنگ با من آمده بود سنندج؛ و همان لحظهیی که هلیکوپتر سقوط کرد، تیر خورد و جلو چشم من نفس آخرش را کشید. دیگر مستأصل شده بودم. کاری از دستام برنمیآمد. یک قبضه خمپارهی ۸۱ جلو مقرمان بود، با سه تا گلوله در کنارش. بدون هدفگیری و در اوج تنهایی و حتی باید بگویم ناامیدی، برداشتم هر سه تا گلوله را انداختم توی قبضه و از خدا خواستم نگذارد این گلولهها حرام شوند. یکی از گلولهها درست رفته بود خورده بود به لندروری که از ته یک کوچه بنبست داشت بچّههای روی تپهی ما را میزد. این را بعدها اهالی آمدند به ما گفتند. خودمان هم با بچّهها رفتیم جنازهی سوختهی لندرور و جسدهای جزغاله شدهی سرنشینهایش را دیدیم.
منبع: کتاب «همان لبخند همیشگی»؛ شهید میرزا محمد بروجردی- انتشارات روایت فتح
به نقل از: گلزاری
پاسخ دهید