صدای ساییده شدن پوتینهای سنگین پر از خاک و سنگریزه، فریادهای پر از سرزنش حاج حسین خرازی و تک تیرهایی که شلیک میکرد و گاه آزار دهنده بود. امّا محمود چیز زیادی حس نمیکرد. آنقدر آزرده بود که حتی ترکیدن تاول انگشتهایش در پوتین خیس عرق و سوزششان را هم نمیفهمید. صدای تیر پراندش. تیری که آن قدر نزدیک انگشت کوچک پایش به خاک نشست که هم ضربهاش را حس کرد و هم داغیاش را. حاج حسین داد زد: «زودتر، زودتر، آن قدر کلاغپر بروید تا گوشت تنتان آب شود.»
از همان صبح اول، لیوانهای بلور سبز رنگ و شیشههای خالی مربا سر سفره از تمیزی میدرخشید و چای خوشرنگتر از همیشه بود. وقتی نصرت که سن و سال بیشتری داشت و زن و بچّه و خانه و زندگی، یکی از لیوانها را بلند کرده بود مقابل نور و با تعجب گفته بود: «این مال ماست؟» و بعد انگشت گوشت آلودش را روی آن کشیده بود و از صدای جیرجیر تمیزیاش لذت برده بود، محمود از ته دل خوشحال شده بود…
«محمود، محمود میر وهاب، سینه خیز. گوشهات گرفته؟»
سرش را به سوی حاج حسین چرخاند. یقهی خشک پیراهن نظامی، رو پوست عرق سوخته ی گردنش کشیده شد. مثل چاقویی کند و نمک سود که پوست را پاره کند و بسوزاند.
محمود سینه بر زمین گذاشت و مثل بقیه به جلو خزید. کف دستش از داغی قلوه سنگها میسوخت. آنکه جلوتر بود، با فشار عجولانهی پاهایش بر زمین، خاک را به صورت محمود میپاشید، زبری چندشآور شن ریزهها زیر دندان، طعم تلخ خاک در دهان خشک و چکیدن چارهناپذیر قطرههای شور عرق در چشم و خستگی دردناک بدن همه را آزار میداد.
وقتی حسین پتوی جلوی در را کنار زد و گفت: «مهمان نمیخواهید؟»
همه خوشحال شدند. فرماندهی لشکر با آنها غذا میخورد. برایش روی پتو بالای سنگر جا باز کردند که نیامد. نشست همان جا جلوی در کنار سفره، و محمود که هنوز غذا نخورده بود و دور و بر سفره میچرخید تا چیزی کم و کسر نباشد، تمیزترین بشقاب استیل و قاشق و چنگالی را که از وسایل شخصی خودش بود، برایش آورد. حسین داشت به قفسهی کتابها نگاه می کرد که پنج طبقه بود و محمود از دَر جعبههای مهمات و چند آجر ساخته بود و حالا پر بود از کتاب و چند لیوان پر از خاک با برگهای تازه جوانه زدهی حُسن یوسفهای سبز و بنفش.
حسین گفت: «خیلی قشنگ شده، نکند عراقیها عاشقش شوند!»
و بشقاب و قاشق را از دست محمود گرفت و به سفره نگاه کرد. کاسه بشقابهای پر از غذا و دو قابلمهی بزرگ وسط سفره که هنوز تا نیمه پر بود از برنج و مرغهای پخته و سیب زمینی. حسین پرسید: «مگر چند نفر نیستند که این همه زیادی آمده؟»
و با اشاره ی خفیف سر قابلمه را نشان داد. محمود گفت: «همه هستند برادر خرازی.»
و رضا دنبالش را گرفته بود: «شهردار قوی است حاجی!»
بقیه شلوغ کردند:
«مسئول تدارکات بشود، خوش به حال لشکر است… قبل از انقلاب، مدیر هتل چهار ستاره بود…»
حسین رو کرد به محمود و گفت: «ظاهراً دست شما خیلی برکت دارد!»
محمود جواب داده بود: «نه حاجی، برکت اعداد است. تعدادمان را به جای دوازده نفر گفتم بیست و یک نفر. هر چند همین آقا رضا جور بیست و یک نفر را میکشد.»
حسین پرسید: «به همین سادگی؟ فقط آمار جابهجا دادهاید!»
حالش هنوز ارام بود امّا برچیده شدن لبخندش را محمود دید و دلش فشرده شد. حسین از سر سفره برخاست و با صدایی که هنوز آرام بود، گفت: نو لابد غذا که اضافه میآمد، لقمه میکردید برای گربه ها تا نعمت خدا حیف و حرام نشود!»
صدایش که حالا اندکی میلرزید، بلند شد: «درست وقتی که اگر دستهای دیر برسد، مجبور است نان مانده بخورد و ماستی که در این گرما مثل سرکه ترش شده!»
چشم در چشم محمود ایستاد. در عمق مردمکهایش چیزی شعله میکشید. «میفهمی چه کردی؟ دروغ گفتهای و غذا گرفتهای، لقمهی حرام دادهای به اینها که فردا باید در عملیات برای خدا بجنگند.»
فریاد زده بود: «برپا، همه بیرون.»
و سفره باز مانده بود و تنبیه شروع شده بود و انگار پایانی نداشت.
حسین همانطور که کناره گروه میدوید، داد زد: «پا مرغی، که یادتان بماند جبهه جای دروغ گفتن نیست.»
همه سینه از خاک برداشتند، دستها حلقه شده دور مچ پا،راست، چپ، راست، چپ. عضلات کم و ران کش میآمد و تیر میکشید و لبهی سفت پوتین روی پوست ناکز ساق پا کشیده میشد و خط سرخ دردناکی به جای میگذاشت.
حاج حسین فرمان دویدن داد، حالا استخر رو به رو را میشد دید که آفتاب بر سطح بیموجش میتابید و برقِ کور کنندهای داشت. بچهها از آخرین ذرهی توانشان استفاده میکردند امّا به جای دویدن تلو تلو میخوردند. خستگی، هر کدام از پاهایشان را به راهی میبرد، قدمها به اختیار نبود. به هم تنه میزدند، به زمین افتادند و برخاستند. استخر، چهار پنج پله بالاتر از زمین، روی سکوی سیمانی وسیعی قرار داشت.
وقتی بچهها به دیوارهی سیمانی رسیدند، حسین دستور توقف داد. پاها که دیگر تحمل هیچ وزنی را نداشتند خم میشدند، امّا نصرت، رضا و باقر – قدیمترهای گروه – کنار هم در یک صف ایستادند و بقیه خود را پشت سر آنها کشاندند و همه منظم در مقابل حسین قرار گرفتند. او چند نفس عمیق کشید تا صدایش را آرام و یکنواخت کند.
به همه اجازهی نشستن داد و بعد بیمقدمه گفت: «نگذارید دروغ میانتان باب شود و ریشه بگیرد. وقتی میروید تدارکات بگیرید، دورغ نگویید، آمار اشتباه ندهید، اگر چیزی را به دروغ گرفتید روی جنگیدنتان اثر میگذارد. حتی اگر گلولهی آر پی جی هم بیش از سهم خودتان بگیرید، وقت عملیات به جای تانک، کلاغها را میزنید. اگر غذا یا مهمات را به دروغ گرفتید، نمیتوانید به خاطر حقیقت بجنگید. کلام آخر، اگر برای خدا میجنگیم، باید همه چیزمان درست باشد. حرفهای من تمام شد، اگر به دل نگرفتهاید، صلوات بفرستید.»
صدای صلوات محکم بود. نشانی از آن همه خستگی نداشت.
حسین گفت: «آزاد»
همه خود را از دیوار سیمانی بالا کشیدند و از گرما به آب پناه بردند.
آب آنقدرها خنک نبود، امّا زلال بود و میتوانست سیراب کند، بشوید و خمیر چسبناک خاک و عرق را از صورت و گردن پاک کند. حسین با لحنی که سعی داشت خشکی و جدیت فضا را بشکند، گفت: «خیلی سبک شدیدها! آن همه گوشت و دنبهی حرام عرق شد و ریخت، مانده یک مشت آب والسلام.»
دستش را کاسه کرد و به محمود آب پاشید که بالا نیامده بود و حتی آب نخورده بود. قطرات آب به صورت محمود خورد و به خود آمد. لبخند شرمگینی زد و به کنارهی آب نزدیک شد…
چند دقیقهی بعد، استخر موج برداشته بود، همه به هم آب میپاشیدند و قیل و قال خنده و شوخی همه جا را پر کرده بود. حاج حسین در سه گوش استخر نشسته بود و به بچهها آب میپاشید. نصرت و باقر از دیوارهی دور استخر پایین پریدند و کنار درخت سرو، پشت سر حسین بالا آمدند و در یک لحظه او را هُل دادند وسط آب.
حسین در آب غوطه خورد و بالا آمد. لبها، چشمها و گونههایش با همهی سلولهایشان میخندیدند.
منبع: کتاب «پروانه در چراغانی» – شهید حسین خرازی، انتشارات سوره مهر، ص ۷۷ تا ۸۶٫
پاسخ دهید