احساس عجیبی که این چند روزه رهایش نمیکرد، دوباره بر او چیره شد. بیقراری و دلتنگی، حسی که شب گذشته با یکی از دوستان در میان گذاشته بود.
«خستهام. ماندن طاقتی می خواهد که من ندارم… این روزها چقدر به فرزندم فکر میکنم، به پسر یا دختری که هنوز نیامده، دلبستهاش شدهام… اگر نبودم، اسمش را بگذارید مهدی، به یاد آرزویی که داشتیم…»
انفجاری بزرگ رخ داد که زمین را از هم دراند و هر چه و هر کس را که بود، به هوا برد و به گوشهای انداخت. گرد و غبار که نشست، همه برخاستند، لباسهایشان را از خاک تکاندند و در میان گرد و خاک به دنبال هم گشتند. اما او برنخاست. با شکافی در سینه، قلبی که پاره شده بود و لبخندی پر از درد، افتاده بود روی خاک تشنهای که حریصانه خون گرم و جوانش را میمکید. جمعه هشتم اسفند ماه هزار و سیصد و شصت و پنج بود و او برای رسیدن به آن، بیست و نه سال راه آمده بود.
منبع: کتاب «پروانه در چراغانی» – شهید حسین خرازی، انتشارات سوره مهر، ص ۱۷٫
پاسخ دهید