محمود گفت «دو نفر بیایند پایین زود بروند گوشهی خاکریز.»
دو نفر آمدند پایین رفتند جایی که گفته بود.
گفت «مواظب باشید زیاد نزدیک نشوند. خبرم کنید اگر آمدند.»
آن هم توی آن همه سر و صدای انفجار و صدای تانک و داد و فریادهای دیگران. دود که کمتر شد دیدیم عراقیها از کنار دجله آمدهاند خودشان را رساندهاند به خاکریز. جلو خاکریز کانالی بود که قبلنا خود عراقیها کنده بودند. با یک متر و نیم عمق. و پر از آب. تانکها بیخیال میآمدند. انگار مثلاً بشان گفته باشند «هیچ کس جلوتان نیست. بروید خاکریز را بگیرید.»
نیروهاشان از توی نفربرها و تانکها میآمدند بیرون، ضامن نارنجکهاشان را میکشیدند میانداختند طرف ما. برام پیش نیامده بود اسلحه دستم بگیریم بجنگم. کارم هدایت بچّهها بود. فقط یک بار توی چزابه مجبور شدم تیربار بردارم شلیک کنم. و البتّه این بار. اصلاً نفهمیدم تیربار را از کجا آوردم، یا مثلاً این کیه که دارد عراقیها را درو میکند. حال خودم را نفهمیدم. همه همینطور بودند. و بخصوص محمود. اجازه ندادیم آنقدر خونسرد نارنجک بیندازند فکر کنند کسی آنجا نیست.
حالا وقت شکار تانک بود. آنقدر زیاد بودند که اگر گلوله خطا میرفت، میرفت میخورد به کناری منفجرش میکرد. یا گاهی حتّی انفجار یکی باعث میشد دو سه تاشان از کار بیفتند.
مرحلهی اوّل که تمام شد برای اوّلین بار لبخند رضایت محمود را دیدم، من هم خندیدم. چهرهی همهمان دیدنی بود. سیاه از دوده و خاک و حتّی خون. و عرقی که راه باز کرده بود آمده بود پایین و… محمود گفت: «نمردیم و گورخر هم شدیم.»
منبع : کتاب «ردّ خون روی برف یا توی برف بزرگ شو دخترم»- انتشارات روایت فتح، صص ۱۳۸-۱۳۹
به نقل از: محمود باقرزاده
پاسخ دهید