سلام میشه داستانهایی از کرامات و معجزات امام حسین و زیارت عاشورا و… رو با ذکر منبع برام بگین .اگه از کتاب بحارالانوار باشه خیلی ممنون میشم.خیلی ممنون
با سلام. در این باره کرامات و معجزات متعددی نقل شده که این مجال جای بیان همه آنها نیست لذا به عنوان نمونه به موارد زیر اشاره می شود:
یکی از امور خارقالعاده ای که برخی از مورخان، محدثان و مقتلنویسان بدان اشاره کردهاند: جریان بردن سر امام به شام است،
جریان سخن گفتن سر امام حسین با یک راهب و اسلام آوردن وی
دگرگونی سکههای طلا یا نقره ـ که از سوی راهب به حاملان سر در قبال گرفتن سر امام داده شده بودـ به سفال یا سنگ از جمله معجزات آن حضرت میباشد.
در این باره راوندی (م ۵۷۳ ق) به نقل از سلیمانبنمهران اعمش، گزارش ذیل را آورده است:
در موسم حج مشغول طواف بودم که مردی را دیدم چنین دعا میکرد: خدایا! مرا ببخش، هرچند میدانم که نخواهی بخشید. از این سخن لرزیدم. نزدیکش رفتم و گفتم: ای شخص تو در حرم خدا و حرم پیامبری. این ایّام حرام هم، در ماهی بزرگ است، چرا از آمرزش الهی ناامیدی؟
گفت:گناهم بسی بزرگ است. گفتم: بزرگتر از کوه تَهامه؟ گفت: آری. گفتم : با کوههای رواسی برابری میکند؟ گفت: آری، اگر میخواهی بگویم. گفتم: بگو. گفت: بیا از حرم بیرون برویم. از حرم بیرون رفتیم. گفت: من یکی از افراد سپاه شُومِ عمرسعد ملعون بودم. آنگاه که حسینکشته شد، من یکی از چهل نفری بودم که سر مطهّر را از کوفه نزد یزید بردند. در مسیر شام در دیر مسیحیان فرود آمدیم. سر به نیزه بود و همراهش نگهبانان بودند. وقتی که طعام را آماده کردیم و برای خوردن غذا نشستیم. ناگهان دستی را دیدم که بر دیوار آن دیر مینویسد:
أتَرجُوا اُمّهٌ قَتَلَتْ حُسَیناً شفاعهَ جَدِّه یَومَ الحِساب
«آیا امتی که حسین را کشتند، روز قیامت امید شفاعت از جدش دارند؟»
از آن حادثه بسیار بیمناک شدیم. بعضی از ما برخاستند تا آن دست را بگیرند، ولی ناپدید شد و یارانم سر سفره غذا برگشتند. ناگهان دیدیم همان دست برگشت و چنین نوشت:
فَلا وَ اللهِ لَیسَ لَهُم شَفیع وَ هُم یَومَ القِیامَهِ فِی الْعَذاب
«نه به خدا سوگند، آنان شفیعی ندارند و روز قیامت در عذاب خواهند بود.»
همراهان ما به طرف آن دست بلند شدند (تا آن را بگیرند) امّا دوباره ناپدید شد. پس (یارانم به سر سفره غذا) برگشتند. و آن دست (برای بار سوّم) آشکار شد و چنین نوشت:
وَ قَد قَتَلُوا الْحُسَیْنَ بِحُکم جَوْرٍ وَ خالَفَ حُکْمُهُم حُکمَ الکتاب
«حسین را با فرمانی ستمگرانه کشتند و فرمانشان مخالف حکم قرآن بود.»
من دست از غذا خوردن کشیدم چون دیگر اشتها نداشتم. راهبی از دیر خود نظارهگرِ ما بود، و دید که از آن سر نوری به بالا میتابد و سپس متوجّه نگهبانان شد. راهب به نگهبانان گفت: شما از کجا آمدهاید؟ گفتند: از عراق آمدهایم، ما با حسین جنگیدیم. پرسید: حسین پسر فاطمه و پسر پیامبرتان و پسر عموزاده پیامبرتان؟ گفتند: آری. گفت: مرگتان باد! به خدا اگر عیسیبنمریم پسری داشت، او را بر چشمهایمان حمل میکردیم. ولی اینک از شما خواستهای دارم. گفتند: چیست؟ گفت: به سرکرده خود بگویید من دههزار دینار دارم که از پدرانم به ارث بردهام. آن را از من بگیرد و این سر را تا هنگام کوچ، در اختیار من بگذارد و موقع رفتن، آن سر را به او برمیگردانم.
این جریان را به عمرسعد (و یا به نقل صحیح تر زَحربنقَیْس یا محفِّزبنثعلبه و شمربنذیالجوشن) خبر دادند، گفت: پولها را بگیرید و تا وقت رفتن، سر را به او بسپارید. پیش راهب رفتند و گفتند: پول را بیاور تا سر را بدهیم. راهب، دو کیسه که در هر کدام پنجهزار دینار بود، به آنان داد. عمرسعد دستور داد تا ناقد و وزن کننده، آنها را بررسی و وزن کردند. آنگاه او پولها را به کنیزش داد و دستور داد سر را به راهب بدهند. راهب سر را گرفت و آن را شست و تمیز کرد و با مشک و کافوری که داشت، خوشبو کرده و در پارچه حریری گذاشت و در دامان خود نهاد و پیوسته بر او گریه کرده و اشک میریخت تا آن که صدایش کردند و سر را از او طلبیدند. وی خطاب به سر مطهّر گفت: ای سر، من جز خودم چیزی ندارم. فردای قیامت پیش جدّت محمد ـ ص ـ گواهی بده که من شهادت میدهم که جز خدای یکتا معبودی نیست و [شهادت میدهم که] محمد ـ ص ـ بنده و فرستاده اوست. من به دست تو مسلمان شدم و غلام تو هستم. آنگاه به نگهبانان گفت: من میخواهم با فرمانده شما حرفی بزنم و بعد سر را بدهم. عمرسعد نزدیک آمد. راهب به او گفت: تو را به خدا و به حق محمد ـ ص ـ سوگندت میدهم که دیگر با این سر، آنگونه رفتار مکن و این سر را از صندوق بیرون نیاور، عمرسعد گفت: چنین میکنم. سپس سر را به آنان داد و از دیر فرود آمد و به کوه زد و به عبادت خدا پرداخت.
عمرسعد هم رفت ولی با سر مثل گذشته رفتار کرد. چون نزدیک دمشق رسیدند، عمرسعد به همراهانش گفت: فرود آیید. و از کنیزش خواست تا آن دو کیسه پول را بیاورد. او آورد و جلویش گذاشت. نگاهی به مُهر آن افکند و دستور داد کیسهها را بگشایند. دید پولها به سفال تبدیل شده است و در یک روی آن نوشته است«وَ لاتَحسَبنَّ اللهَ غَافِلاً عَمَّا یَعْمَلُ الظَّالِمُونَ» (ابراهیم،۴۲) و بر روی دیگرش نوشته« وَ سَیَعْلَمُ الَّذینَ ظَلَمُوا اَیَّ مُنْقَلَبٍ یَنْقَلِبُونَ» (سوره شعراء، آیه ۲۲۷) عمرسعد گفت: إنّا لله وَ إنّا اِلَیهِ رَاجِعُونَ. دنیا و آخرت را باختم. بعد به غلامانش گفت :آنها را در نهر آب بریزید. فردایش وارد دمشق شد و سر مطهّر را پیش یزید ملعون برد. (این داستان را میتوانید در منابع زیر مشاهده فرمایید: قطبالدّین راوندی، الخرائج و الجرائح، ج۲، ص ۵۷۸ـ۵۸۰٫ ابنحبّان (کتاب الثقات، ج۲، ص ۳۱۲)، ابنشهرآشوب (مناقب آلابیطالب، ج۴، ص ۶۷)، سبطبنجوزی (تذکرهالخواص، ص۲۶۴) و خوارزمی (مقتلالحسین، ج۲، ص۱۰۳ ـ ۱۰۲)نیز این جریان را به اختصار و تفاوتهایی گزارش کردهاند).
مبنع:پرسمان
پاسخ دهید