حمید گفت: «آخر من بروم جلسه، چه بگویم؟»
مهدی دست بر شانهی حمید گذاشت و گفت: «باز شروع شد. گفتم که قرار است فرماندهان لشکرهای سپاه و ارتش دور هم جمع بشوند و برای عملیات آینده برنامهریزی کنند. ناسلامتی، تو معاون من هستی. باید جور مرا بکشی.
حمید به قرارگاه رسید. بیشتر فرماندهان را میشناخت. در گوشهای نشست. به حسین خرازی[۱] – فرماندهی لشکر امام حسین علیه السلام – گفت: «حاج حسین، پس این برادر همت (رئیس جلسه) کجاست؟»
حاج حسین گفت: «هر جا باشد، سر و کلهاش پیدا میشود.»
در اتاق به صدا درآمد و همت وارد اتاق جلسه شد. همه بلند شدند. همت با فرماندهان دست داد و احوالپرسی کرد. چشمان حمید با دیدن او از تعجب گرد شد. همت به حمید رسید. چشمش به حمید که افتاد، مات و متحیر برجا ماند. هر دو چند لحظهای به هم خیره ماندند و بعد لبانشان کش آمد و همدیگر را بغل کردند. حاج حسین گفت: «چه شد آقا حمید… تو که حاج همت را نمیشناختی؟»
حمید خندید و حرفی نزد.
آخر جلسه بود که مهدی آمد. سلام کرد و کنار حمید نشست؛ اما دید که حمید و همت هر چند لحظه به هم نگاه میکنند و زیر جُلکی میخندند. مهدی تعجب کرد. نمیدانست آن دو به چه میخندند.
جلسه تمام شد. همت به سوی حمید و مهدی آمد. مهدی گفت: «شما دو نفر به چی میخندید؟»
حمید خنده خنده گفت: «آقا مهدی، قضیهی آمدنم از ترکیه به ایران یادت هست؟ همان موقع را که گفتم یک ساواکی تعقیبم میکرد؟»
مهدی با تأملی گفت: «آهان، یادم آمد… خب؟»
حمید، دست بر شانهی همت گذاشت و گفت: «آن ساواکی، ایشان بودند.»
مهدی جا خورد. همت خندید و گفت: «اتفاقاً من هم خیال میکردم شما ساواکی هستید و مرا تعقیب میکنید. به خاطر همین، از رستوران نزدیک مرز، پیاده به طرف مرز فرار کردم.»
مهدی خندید و گفت: «بندههای خدا… الکی الکی کلّی پیاده راه رفتید. اما خودمانیم، قیافهی هر دویتان به ساواکیها میخورد!»
خنده فضای قرارگاه را پر کرد.
منبع: کتاب آقای شهردار- شهید مهدی باکری، انتشارات سوره مهر، ص ۳۴ تا ۳۷٫
[۱]. حسین خرازی در عملیات کربلای پنج به آسمان بال گشود.
پاسخ دهید