مهدی به چند سنگر سر زد. حواس قدیر به مهدی بود. وقتی صورت مهدی سرخ شد و به پیشانیاش چین افتاد، دل قدیری هری ریخت پایین. صدای مهدی در شناور پخش شد: «برادرها سریع بیایند اینجا؟»
چند لحظهی بعد، همه دور مهدی گرد شدند. تودهای زباله تلمبار شده بود و مگسها دورش وول میخوردند. مهدی، زبالهها را نشان داد و گفت: «این چه وضعی است؟ مثلاً شما نیروی بهداری هستید. باید سرمشق دیگران در بهداشت و نظافت باشید… اینطوری؟»
مهدی گشت و یک گونی خالی پیدا کرد . شروع کرد به جمع کردن زبالهها. قدیر و دیگران هم خجالتزده دویدند سراغ زبالهها.
مهدی از میان زبالهها یک بسته صابون پیدا کرد. عصبانی شد: «ببینید با بیت المال مسلمین چه میکنید. میدانید اینها را چه کسانی و با چه مشقتی به جبهه میفرستند؟ آخر جواب خدا را چطور میخواهید بدهید؟»
قدیر به صولت نزدیک شد و با صدای خفهای گفت: «صولت، به روح بابام، تا حالا آقا مهدی را این قدر عصبانی ندیده بودم.»
قدیر سر تکان داد و در حال زباله جمع کردن گفت: «تقصیر خودمان است… تقصیرخودمان.»
اطرافیان مهدی، صدای او را میشنیدند که زیر لب میگفت: «ایها المؤمنون، النظافت من الایمان. خدایا ما را ببخش.»
دست مهدی با یک قوطی فلزی از میان تودهی زبالهها بیرون آمد. چشم بست، لب گزید، به طرف بچّهها چرخید، قوطی را بالا برد و گفت: «چرا کفران نعمت میکنید؟ چرا کوتاهی میکنید؟ مگر این قوطی خرما خراب شده که میان زبالهها افتاده؟»
صولت، مردد جلو رفت و گفت: «آقا مهدی، نصف خرمای این قوطیها کرمو شده. قابل خوردن نیست.»
- خب، نصفش خرابه… بقیهاش چی؟
مهدی، قوطی خرما را به صولت داد و گفت: «این قوطی را بگذار کنار، لازمش دارم.»
شناور پاکیزه شد. مهدی نشست کنار منبع آب و دست و صورتش را شست و گفت: «اگر ما بدانیم این غذاها و وسایل چطور به دست ما میرسد… اگر بفهمیم اینها را بیوه زنان، مردم مستضعف و خانوادهی شهدا از روزی و شکم کودکانشان میزنند و به جبهه میفرستند، این طور اسراف نمیکنیم.»
رو به صولت کرد و گفت: «قوطی خرما را بیاور.»
بعد رو به قدیر گفت: «اینجا روغن و آرد و تخم مرغ پیدا میشود؟»
قدیر با تعجب گفت: «فکر کنم… بله، داریم!»
قابلمه و روغن هم لازم دارم. زود باش!
چند لحظهی بعد، مهدی به طرف سنگر رو بازی رفت. داخل سنگر، چند ردیف آجر سیاه و دودزده بالا آمده بود. مهدی چند تکه نی خشک آتش زد و بعد خرما و آرد را سرخ و تخممرغها را روی آن شکاند. همه مات و متحیر نگاهش میکردند. مهدی، دستپختش را به هم زد و گفت:«هر کدام تکهای نان بیاورید.»
دقایقی بعد، آنها روی شناور نشسته بودند و لقمهها را با ولع میجویدند.
منبع: کتاب آقای شهردار- شهید مهدی باکری، انتشارات سوره مهر، ص ۸۵ تا ۸۷٫
پاسخ دهید