بهانه زیاد میگرفتم. گاهی جوش میآوردم. این جور وقتها فضلالله عباش را برمیداشت و با خنده از خانه میزد بیرون و میرفت صحن. میرفت که پرش به پر من نگیرد.
من حرص میخوردم و به خودم میگفتم «اگه اومد، یه کلام هم باهاش حرف نمیزنم.»
قرار قهر با خودم میگذاشتم، ولی تا پاش را میگذاشت توی خانه و با خنده میگفت «سلام سلام، خانوم سلام»، خندهام میگرفت و یادم میرفت بنا بوده قهر و غضب کنم.
خدا شاهد است در این سی و یک سالی که با هم زندگی کردیم، هیچ وقت نشد فضلالهه یک روز با من قهر کند. من چرا. من خیلی زود بهام بر میخورد. خیلی هم زود تهدید به قهر میکردم. ولی او نمیگذاشت کار به جاهای باریک بکشد. کافی بود بخندد، یا شوخی کند، یا حرف توی حرف بیاورد، تا من آرام شوم و سرم را به زندگی و بچهها گرم کنم تا قهر و تهر با او دیگران.
به نقل از سادات شهیدی، همسر شهید، قاصد خندهرو، ص ۴٫
پاسخ دهید