یکی از اقدامات معاویه برای تثبیت و تحکیم پایه های زمامداری موروثی سلسله اموی و نیز استمرار اهداف دین ستیزانه خویش ،طرح ولیعهدی یزید بود وی از همان آغازبه جانشینی یزید می اندیشید ولی مشکلات و موانع فراوانی در این راه وجود داشت یکی شخصیت منفی و تبهکار یزید بود و دیگری بنا بر پیمان صلح میان امام حسن (ع) و معاویه خلافت بعد از معاویه از آنِ حسن بن علی (ع) و بعد حسین بن علی (ع) بود و معاویه حق نداشت کسی را به عنوان جانشین بعد از خود انتخاب کند. جریان بیعت ستاندن برای جانشینی یزید در نیمه دوم دهه پنجم هجری آغاز شدو معاویه با رایزنی هایی که باحُکّام خود انجام داد کم کم مسئله ولیعهدی یزید را مطرح کرد و خود برای گرفتن بیعت سفرهای متعددی به مدینه نمود ،سراغ بزرگان مدینه رفت ، حمایت نمایشی از ولیعهدی یزید در دمشق به راه انداخت و نمایندگان سایرمناطق اسلامی را به شام فراخواند تا از آنها موافقت علنی بگیرد ومخالفان را مرعوب و درنهایت تسلیم سازد او حتی مخالفانی چون امام حسن (ع) و سعد ابن ابی وقاص را با نیرنگ سم خورانید و آن دو در اثر آن در مدت یک هفته از دنیا رفتند .با شهادت امام حسن (ع)،تحرکات مجدد معاویه آغاز شد گام بعدی وی بیعت خواهی از مردم مدینه بود با ارسال نامه های پیاپی به شخصیت های برجسته مدینه و نیز به امام حسین(ع) و دعوت از آنان برای بیعت با یزید هر چند که در این میان با مخالفت برخی از جمله مخالفت شدید آن حضرت روبروشد ،اما عاقبت توانست مسئله جانشینی یزید را در بین مردم ترویج و تثبیت کند.
مآخذ تاریخی کهن، آغاز طرح جانشینی یزید و بیعت ستاندن برای وی را در نیمهی دوم دههی پنجم هجری، و طراح آن را مُغِیرَه بن شُعْبَه[۱] (یکی از چهار داهیهی عرب)[۲] میدانند. یعنی زمانی که معاویه دید اوضاع کوفه آرام شده و امور این شهر بر وفق مراد وی، سامان یافته است، ترجیح داد ادارهی شهر کوفه را، که بیش از مناطق و شهرهای دیگر مرکز تجمع و ازدحام پیروان علی (ع) بود، به فردی از خاندان بنیامیه بسپارد. بنابراین وی در صدد برآمد که مُغِیرَه بن شُعْبَه را از استانداری کوفه عزل و به جای وی، سعید بن عاص را بگمارد. مُغِیرَه که فردی جاهطلب بود و حاضر بود ریاست چند روزهی دنیا را حتی به قیمت گمراهی و بدبختی امت پیغمبر (ص) بخرد، دید اگر در این باره اقدامی نکند، حکومت کوفه را از کف خواهد داد؛ لذا به شام رفت و با یزید به ملاقات و گفتوگو پرداخت و به او گفت: «اصحاب برجستهی پیامبر (ص) و بزرگان و سالخوردگان قریش از دنیا رفته و تنها فرزندانشان به جای ماندهاند و تو در این میان، برترین، ژرفاندیشترین و آگاهترینشان به سیاست و سنت رسول خدا (ص) هستی. نمیدانم چه چیز مانع شده که امیر المؤمنین برای تو بیعت نمیگیرد». یزید پرسید: به نظر تو این کار ممکن است؟ مُغِیرَه گفت: آری.
یزید آنچه را که مُغِیرَه گفته بود، به پدرش معاویه گزارش کرد. معاویه مُغِیرَه را فراخواند و گفت: یزید چه میگوید؟ مُغِیرَه گفت: ای امیر المؤمنین، خود میدانی که پس از عثمان چه اختلاف و فتنهای دامنگیر این امت شد! مرگ تو نزدیک است. من از آن ترسانم که همان مصیبتهایی که مردم پس از مرگ عثمان در آن افتادند، بعد از تو باز تکرار شود! پس از خود، کسی را به عنوان رهبر و زمامدار برای مردم انتخاب کن که ملجأ و پناه آنان باشد. یزید جانشین توست. برای او بیعت بستان که اگر برای تو پیشامدی رخ دهد، او پناه مردم و جانشین تو باشد و خونی ریخته نشود و آشوبی به راه نیفتد. معاویه گفت: چه کسی مرا در این کار یاری میدهد؟ مُغِیرَه گفت: کوفه را من برایت رام میکنم و بصره را زیاد بن ابیه؛ پس از این دو شهر، کسی نیست که با تو از درِ ناسازگاری درآید.[۳] معاویه گفت: بر سر کارت بازگرد و با کسانی که به آنان اعتماد داری در این باره گفتوگو کن؛ تو پیامد را بنگر و ما فرجام کار را میسنجیم. مُغِیرَه نزد یارانش بازگشته به آنان گفت: پای معاویه را به زیان امت محمد چنان در حلقهی رکاب امری نافرجام نهادم که هرگز از آن به درنیاید و در میان مسلمانان شکافی افکندم که هرگز پر نشود.[۴]
مُغِیرَه روانهی کوفه شد و با افرادی که مورد اعتمادش و پیرو بنیامیه بودند، دربارهی کار یزید به کنکاش پرداخت. آنان پذیرفتند که با یزید بیعت کنند. مُغِیرَه از میان ایشان، ده[۵] نفر را انتخاب کرد و به هر یک از آنان سیهزار درهم داد و پسرش موسی[۶] را سرپرست آنان قرار داد و آنها را روانهی دربار معاویه کرد. چون این هیئت نزد معاویه رفت، مسئلهی بیعت را در نظر معاویه آراست و او را به استوار ساختن آن سفارش کرد. معاویه به آنان گفت: در آشکار کردن این راز شتاب نکنید و بر رأی خود باقی باشید. سپس به موسی پسر مُغِیرَه گفت: پدرت دین آنان را به چه قیمتی خریده است؟ گفت: به سی هزار [درهم] (یا چهارصد دینار). معاویه گفت: دینشان برای ایشان بسی خوار گشته است (که اینقدر آن را ارزان فروختهاند).[۷] سپس به آنان گفت: دربارهی پیشنهاد شما تأمل میکنم و خدا هر آنچه را اراده کرده باشد، به آن حکم خواهد کرد و شکیبایی و پایداری بهتر از شتابزدگی است.[۸]
رایزنی معاویه با زیاد
بعد از این جریانها، معاویه با انگیزه و جرئت بیشتری موضوع ولیعهدی یزید را پیگیری کرد. از اینرو کسی را نزد زیاد بن سمیه فرستاد و نظر وی را در این باره جویا شد. زیاد با شخصی به نام عُبَیْد بن کعب نُمَیری که طرف مشورت و معتمد وی بود، در این باره رایزنی کرد. عُبَیْد گفت:«نظر من آن است که من نزد یزید بروم و به وی بگویم که معاویه برای زیاد نامهای نگاشته و او را به رایزنی فراخوانده است؛ چون میخواهد برای جانشینی تو از مردم بیعت بستاند؛ اما زیاد میترسد که مردم به سبب بسیاری از خردهگیریهایی که بر تو دارند، با تو ناسازگاری کنند؛ از اینرو، او بهتر میبیند که تو دست از آن کارها برداری تا حجت به سود تو در نزد مردم استوار شود و آنچه او میخواهد به فرجام رسد». عُبَیْد سپس خطاب به زیاد گفت: تو با این کار، هم از خیرخواهی برای معاویه دریغ نکردهای و هم از ترس فرجام امر امت آسوده شدهای.
زیاد پیشنهاد عُبید را پسندید و عُبید نزد یزید رفت و آنچه را که قرار شده بود بگوید، با وی در میان گذاشت. یزید (موقتاً برای حفظ ظاهر و جلب نظر مردم) بسیاری از کارهای زشت خود را کنار گذاشت. آنگاه زیاد، عُبید را همراه نامهای پیش معاویه فرستاد. زیاد در آن نامه به معاویه نوشته بود که در این امر درنگ و شکیبایی ورزد و از شتابزدگی دوری گزیند. معاویه سخن زیاد را پذیرفت.[۹]
امایعقوبی در این باره مینویسد: وقتی نامهی معاویه به دست زیاد بن ابیه رسید و او آن را مطالعه کرد، یکی از اطرافیان خود را که به دانایی و فهم او اطمینان داشت، نزد خود فرا خواند و به او گفت: میخواهم تو را بر چیزی امین قرار دهم که حتی درون نامهها را نیز بر آن امین قرار ندادهام. به نزد معاویه برو و به او بگو: «نامهی تو به دست من رسید. آیا میدانی اگر مردم را برای بیعت با یزید فرا بخوانی، چه میگویند؛ درحالی که او با سگها و میمونها بازی میکند و جامههای رنگین پوشیده، پیوسته شراب مینوشد و با ساز و آواز، روزگار میگذراند؟ این در حالی است که اشخاصی مانند حسین بن علی و عبدالله بن عباس و عبدالله بن زُبَیْر و عبدالله بن عمر در محضر و منظر مردم هستند.[۱۰] لذا اگر تو او را امر کنی که یک یا دو سال خود را متخلق به اخلاق آنها کند، شاید بتوانیم امر را بر مردم مشتبه سازیم». وقتی این نامه به دست معاویه رسید، گفت: وای بر من به من خبر رسیده که در گوش او خواندهاند که امیر بعد از من او خواهد بود. به خدا سوگند او را به مادرش سمیه و پدرش عُبَیْد بازمیگردانم.[۱۱]
معاویه در ادامهی این کارها یک سلسله اقدامات و فعالیتها را تا سالهای پایانی عمرش انجام داد، تا توانست خلافت یزید را بر جامعهی اسلامی تحمیل کند. گزارش این اقدامات و کوششها را میتوان در قالب ذیل ارائه کرد.
سفرهای معاویه به مدینه
معاویه برای گرفتن بیعت برای یزید و جلب خشنودی مردم مدینه، به ویژه بزرگان و شخصیتهای ممتاز این شهر، دو بار به مدینه سفر کرد. این سفرها زمانی صورت گرفت که معاویه برای حج یا عمره، شام را به مقصد حجاز، ترک میکرد. بنابراین برای آنکه روشن شود معاویه چه سالهایی برای بیعت ستاندن از مردم مدینه به این شهر رفته است، باید دید او در چه سالهایی به حج یا عمره رفته است. با مراجعه به منابع اولیهی تاریخی، چنین به دست میآید که معاویه در مدت زمامداری بیست سالهی خویش، دو بار حج به جا آورد. یکی سال ۴۴ ق و دیگری سال ۵۰ ق.[۱۲] وی در سال ۵۶ ق نیز به سفر عمره رفته[۱۳] و چند روزی در مدینه توقف کرده است.
چنانکه نگاشته شد، مسئلهی ولایتعهدی یزید را مغیره در نیمهی دوم دههی پنجم هجرت مطرح کرد. از اینرو سال ۴۴ از موضوع بحث خارج است. بنابراین سفرهای معاویه به مدینه برای بیعت ستاندن، بایستی در سالهای ۵۰ و ۵۶ صورت گرفته باشد، که در این نوشتار طبق ترتیب زمانی، از آنها به سفر اول و سفر دوم تعبیر میکنیم.
سفر نخست معاویه
نخستین سفر معاویه به مدینه جهت زمینهسازی برای بیعتگیری از مردم و سران و بزرگان مدینه در سال ۵۰ ق بود. ابن قتیبهی دِیْنَوَری گزارش نسبتاً مفصلی از ملاقات و گفتوگوی معاویه با سران و شخصیتهای برجستهی مدینه گزارش کرده است که در اینجا آن را میآوریم:
چون معاویه در مدینه در محل اقامتش مستقر شد، شخصیتهای بانفوذ این شهر یعنی عبدالله بن عباس، عبدالله بن جعفر، عبدالله بن عمر و عبدالله بن زُبیر را احضار کرد. هنگامی که آنان نزد معاویه آمدند، وی به دربان خود دستور داد تا زمانی که آنان نزد وی هستند، کسی را به داخل راه ندهد. چون آنان نشستند، معاویه آغاز سخن کرد.
معاویه بعد از حمد و ستایش خدا و گواهی به رسالت پیامبر (ص)، خطاب به آنان گفت: «من به سن پیری رسیدهام و استخوانهایم سست شده و اجلم نزدیک است. بیم آن دارم که هر لحظه، به سوی حق خوانده شوم. تصمیم گرفتهام پس از خود، یزید را خلیفه معرفی کنم. از شما میخواهم که به این کار خشنود باشید. شما عبداللههای قریش و بهترین آنان و فرزندان بهترین آنان هستید. آنچه باعث شد حسن و حسین را فرا نخوانم، این است که آنان فرزندان علی هستند؛ با آنکه به آن دو با دید مثبت مینگرم و آنان را بسیار دوست دارم. پس از شما میخواهم که به من پاسخ نیکو دهید. خدا شما را رحمت کند».[۱۴]
پاسخ بزرگان مدینه
عبدالله بن عباس در پاسخ سخنان معاویه، بعد از حمد و ستایش خدا و شهادت به رسالت رسول خدا (ص) و درود فرستادن بر آن حضرت و خاندانش، گفت: «سخنانی بر زبان راندی و ما سکوت کردیم؛ گفتی و شنیدیم [اما بدان که] خداوند، محمد (ص) را برای رسالتش برگزید و به او وحی کرد و شرافت و برتری بر خلقش را به او عطا فرمود. شریفترین مردم کسی است که به واسطهی او، شریف شد و سزاوارترین آنان به امر (خلافت و حکومت) نزدیکترین آنان به او میباشد. بر مردم است که در برابر پیامبر (ص) تسلیم باشند؛ زیرا خداوند او را برای آنان برگزیده است…».
سپس عبدالله بن جعفر گفت: «… اگر در این خلافت، حکم قرآن لحاظ شده است، پس در کتاب خدا، برخی از خویشاوندان، از بعضی دیگر سزاوارترند؛[۱۵] و اگر سنت رسول خدا (ص) معیار است، خاندان ایشان به این امر شایستهترند؛ و اگر در این امر، سنت ابوبکر و عمر ملاک عمل است، پس چه کسی برتر و کاملتر و سزارواتر از خاندان رسول خدا (ص) به این کار است؟ به خدا سوگند اگر خاندان پیامبر را بعد از رحلت او عهدهدار خلافت کرده بودند، خلافت در جایگاه خود قرار گرفته و خداوند اطاعت شده بود و از شیطان پیروی نمیشد و هیچ اختلافی حتی بین دو نفر به وجود نمیآمد و شمشیری بین آنها به کار نمیافتاد. پس ای معاویه، از خدا بترس! تو حاکم هستی و ما تحت حکومت (تو)؛ در کار مردم تحت زمامداریات بنگر؛ فردا باید در برابر آنان پاسخگو باشی. اما دربارهی دو پسرعمویم گفتی و آنان را به اینجا نخواندی. به خدا سوگند که به حق رفتار نکردی؛ در حالی که خلافت برای تو بدون آنان جایز نمیگردد، و تو میدانی که آن دو، سرچشمههای دانش و بزرگواری هستند…».
عبدالله بن زُبیر نیز دربارهی پیشنهاد معاویه گفت: «… این خلافت تنها از آنِ قریش است که با افتخارات درخشان و کارهای نیکی که دارند، آن را به دست میگیرند. علاوه بر این، آنان پدرانی بزرگوار و فرزندانی بخشنده دارند. ای معاویه؛ تقوای الهی را پیشهی خود کن و (در این باره) انصاف را رعایت کن. این عبدالله بن عباس، پسر عموی رسول خدا (ص) است، و این نیز عبدالله است؛ پسر جعفر [طیار] که داری دو بال بهشتی و پسر عموی پیامبر (ص) است، و من عبدالله بن زبیر، پسر عمهی رسول خدا (ص) هستم. علی، حسن و حسین را به یادگار گذاشته و تو میدانی که آن دو چه کسانی هستند و شخصیتشان چگونه است. ای معاویه؛ از خدا بترس، تو داور میان ما و خود هستی».[۱۶]
عبدالله بن عمر نیز در پاسخ معاویه چنین سخن راند: «… این خلافت همانند سلطنت هِرَقْل (امپراتور روم شرقی)، قیصر (امپراتور روم غربی) و کسری (شاهنشاه ایران) نیست که پسران، آن را از پدران به ارث ببرند. اگر چنین بود، من باید بعد از پدرم به این کار اقدام میکردم. به خدا قسم، پدرم مرا به همین دلیل، عضو شواری شش نفره نکرد؛ زیرا خلافت (پدر) شرط کافی برای کاندیدا شدن پسر جهت خلافت نیست؛ بلکه خلافت تنها متعلِّق به قریش است و مخصوص کسی است که شایستگی آن را داشته باشد و مسلمانان او را که پرهیزکارتر و بیش از همه مورد رضایت باشد، برای خود بپسندند، و اگر قصد داری یکی ازجوانان قریش را [برای این امر] انتخاب کنی، به جانم سوگند ، [هر چند] یزید یکی از جوانان قریش است، ولی بدان که یزید تو را از خدا بینیاز نمیکند».[۱۷]
سخنان مجدد معاویه
معاویه در پاسخ آنان گفت: «من گفتم، شما نیز گفتید. پدران رفتند و فرزندان باقی ماندند و من پسرم را بیش از پسرانشان دوست دارم. اگر با پسرم هم صحبت شوید، خواهید دید که او اهل سخنوری است. این امر (خلافت) از آنِ فرزندان عبد مناف است؛ زیرا آنان خویشاوند رسول خدا (ص) هستند. وقتی رسول خدا (ص) درگذشت، مردم، ابوبکر و عمر را بدون آنکه آنان از نژاد پادشاهی و خلافت باشند، به خلافت رساندند. با این همه، آن دو به سیرهی نیکو عمل کردند. سپس حکومت، به فرزندان عبد مناف برگشت و تا روز قیامت در دست آنان ماندگار خواهد بود. ای پسر زُبیر و ای پسر عمر؛ خدا شما را از آن محروم کرده است. اما این دو پسر عمویم (عبدالله بن عباس و عبدالله بن جعفر) اگر خدا بخواهد، از امر خلافت محروم نخواهند بود».
معاویه پس از این سخنان، دستور داد کاروانش را بربندند و از مدینه حرکت کرد و دیگر تا سال ۵۱ از بیعت گرفتن برای یزید سخنی نگفت. همچنین هدایا و بخششهای خود به این چهار تن را قطع نکرد.[۱۸]
اما یعقوبی، بیعتخواهی معاویه را برای یزید مربوط به پس ازشهادت امام مجتبی (ع) میداند و مینویسد: «چهار نفر یعنی حسین بن علی (ع)، عبدالله بن زُبَیْر، عبدالله بن عمر و عبدالرحمن بن ابیبکر، از بیعت سر باز زدند». وی اگرچه دربارهی مسافرت معاویه به مدینه گزارش نیاورده، مخالفت عبدالله بن عمر را در این باره چنین بیان کرده است: «اگر با کسی که با میمونها و سگها بازی میکند و شراب مینوشد و فسق و فجور را آشکارا انجام میدهد، بیعت کنیم، چه عذری در پیشگاه خداوند داریم؟»[۱۹]
یعقوبی پاسخ ابن زُبیر را چنین نگاشته است: «در نافرمانی خالق، نباید زیر فرمان مخلوق رفت، در حالی که آن مخلوق، دین ما را تباه کرده است.[۲۰]
البته یعقوبی در ادامه نگاشته است که معاویه در آن سال حج به جا آورد و از مردم دلجویی کرد و آنان را مجبور به بیعت نکرد.[۲۱]
حمایت نمایشی از ولیعهدی یزید در دمشق[۲۲]
یکی دیگر از اقدامات معاویه برای اجرای طرح جانشینی یزید، فراخوانی نمایندگان سایر مناطق اسلامی به شام بود تا طبق یک برنامهی از پیش طراحی شده، موافقت خود را از نزدیک با ولیعهدی یزید اعلام کنند. در پاسخ به این دعوت، گروههایی از همهی شهرها از جمله کوفه، بصره، مکه،مدینه، مصر و جزیره[۲۳] نزد معاویه رفتند. در میان افراد دعوت شده به دمشق، «احنف بن قَیْس»[۲۴] یکی از فقهای عصر معاویه[۲۵] نیز بود. معاویه در دربار خود، در جمع نمایندگان شهرهای یاد شده، دربارهی بیعت با یزید با آنان به مشورت پرداخت. مردی از مدینه به نام محمد بن عمرو برخاست و گفت: «ای معاویه، یزید شایستگی آنچه را که تو خواستهای برایش ترسیم کنی، دارد. به جانم سوگند، او از جهت ثروت، فردی متمکن و نیز دارای بهترین نسبت است؛ اما خداوند از هر زمامداری دربارهی مردم تحت حکومتش بازخواست میکند. پس ای معاویه، از خدا بترس و بنگر امر امت محمد [ص] را به چه کسی میسپاری!». معاویه نفس عمیقی کشید و سپس گفت: «ای پسر عمرو، تو مرد خیرخواهی هستی. نظرت را بیان کردی و غیر از این هم از تو انتظار نمیرفت؛ اما از فرزندان صحابه تنها پسر من و پسران آنان باقی ماندهاند و نزد من، پسرم از پسران آنان محبوبتر است». مردم ساکت شدند و جلسه خاتمه یافت.[۲۶]
فردای آن روز، معاویه،«ضحّاک بن قَیْس فِهْری» را نزد خود فرا خواند و به او گفت: «من قصد سخنرانی دارم. پس وقتی مجلس از مردم پر شد و مرا ساکت دیدی، تو [برخیز و] من را به گرفتن بیعت برای ولایتعهدی یزید دعوت کن و مرا بر این امر تشویق و ترغیب کن».[۲۷] معاویه سپس عبدالرحمن بن عثمان ثقفی، عبدالله بن مَسْعَدهی فِزاری، ثَوْر بن مِعَن سُلَمی و عبدالله بن عِصام اشعری را فرا خواند و به آنان امر کرد که بعد از سخنان ضحّاک برخیزند و سخنان وی را تأیید کنند و از معاویه بخواهند تا برای یزید بیعت بگیرد.[۲۸]
ابن قُتَیْبه تمامی اظهارات بازیگران این نمایشنامه را که نویسندهی آن خود معاویه بود، آورده است. بدیهی است هدف معاویه از تشکیل چنین اجتماعی، گرفتن موافقت علنی از حاضران و مرعوب ساختن و در نهایت تسلیم کردن برخی از افراد بود که احتمالاً در ابتدا چندان از جانشینی یزید خشنود نبودند. بنابراین، معاویه با ترتیبت دادن این نمایش حساب شده و سخنرانی چند نفر (که از پیش آنها را برای این کار اجیر کرده بود) در ستایش از وی و بیان مناقب و کمالات یزید، توانست فضای جلسه را به نفع خویش هدایت کند. سپس معاویه از آنان پرسید: آیا با جانشینی یزید موافق هستید؟ و آنان پاسخ مثبت دادند. با این همه، افرادی مانند اَحْنَف بن قَیْس نظر مثبتی به خلافت یزید نداشتند. از اینرو، معاویه سراغ احنف بن قَیْس را که در میان جمعیت بود، گرفت و از او خواست که در این باره سخن بگوید. احنف در بخشی از سخنانش، خطاب به معاویه گفت: «ای امیر المؤمنین، متوجه باش که امر خلافت را بعد از خودت به چه کسی واگذار میکنی؛ آنگاه پیشنهادی را که به تو میکنند، رد کن. مبادا افرادی که تو را (به این امر) رهنمون کردهاند، قصد فریب تو را داشته باشند و در کارت دقت نظر نشان ندهند؛ در حالی که تو در امر جماعت، بیناتر و به پایداری در اطاعت، داناتر هستی. از این گذشته، تا زمانی که حسن (ع) زنده است، مردم حجاز و عراق به چنین کاری رضایت نمیدهند و با یزید بیعت نمیکنند».
سخنان احنف که شک و دودلی را در میان جمعیت حاضر برانگیخته بود، ضحّاک را خشمگین کرد و او را واداشت تا در رد سخنان احنف زبان بگشاید. وی در نکوهش مردم عراق گفت: «[این] مردم منافق، همگی اهل عراق هستند…، آنها رهبرشان را شیطان قرار دادهاند و شیطان، آنها را حزب خود قرار داده است… برای حسن و خاندانش از سلطنتی که خداوند به معاویه در زمین داده است، چه بهره و حقی است؟ هیهات که هیچگاه خلافت، موروثی نیست…».
اَحْنَف در رد سخنان ضحّاک، برای بار دوم به سخنرانی پرداخت و گفت: «ای معاویه، تو خود میدانی که عراق را به نیروی سپاه نگشودی و با جنگ و کشتار بر آن دست نیافتی؛ بلکه با حسن بن علی پیمان بستی و طبق یکی از مواد آن، خلافت بعد از تو باید به حسن برسد. اگر به این پیمان وفا کنی، مردی وفاداری و اگر بخواهی نیرنگ بزنی، باید بدانی که در پشت سر حسن، سپاهیان ارزنده و بازوانی نیرومند و شمشیرهایی تیز هست که اگر بخواهی یک وجب از روی فریب و خیانت پیش بیایی، یاوران فراوانی پشت سر او خواهی یافت. تو خود میدانی که مردم عراق از زمانی که تو را دشمن میدانند، تو را دوست ندارند و از وقتی که علی (ع) و حسن (ع) را دوست دارند، با آنان دشمنی نمیکنند. اکنون هیچ تغییری در آنها رخ نداده است و همان شمشیرهایی که عراقیها در صفین به رویت کشیدند، به دوش دارند و همان دلهای سرشار از کینه نسبت به تو، در نهاد آنان قرار دارد. به خدا سوگند، مردم عراق حسن را را از علی بیشتر دوست دارند».
این بار عبدالرحمن بن عثمان به دفاع از معاویه برخاست و با باطل دانستن گفتههای احنف، سخنانی در تشویق و تحریک معاویه به این کار، بر زبان جاری ساخت. معاویه که دید فضای مناسب برای اعمال تهدید و زور فراهم شده است، سخنان تهدیدآمیز و هراسناکی گفت. سپس چون در مجموع از نتیجهی کار و بحث، خشنود بود، ضحّاک را به پاس این خوشخدمتی، والی کوفه و عبدالرحمن بن عثمان را استاندار جزیره[۲۹] کرد. در ادامه، شخصی به نام یزید بن مُقَنُّع هم برخاست و گفت: «ای امیر مؤمنان، ما تحمل زبانآوری و سخنگویی قبیلهی مُضَر را نداریم. تو امیر مؤمنان هستی. وقتی مُردی، بعد از تو یزید امیر مؤمنان است. هر کس امتناع کند (در حالی که شمشیرش را از نیام کشیده بود و به آن اشاره میکرد)، سرو کارش با این (شمشیر) است!».[۳۰] معاویه به او گفت: تو زبانآورترین و گرامیترین این مردم هستی![۳۱]
اَحْنَف بن قَیْس چون دید معاویه دست بردار نیست و به هر قیمتی شده میخواهد جانشینی یزید را به مسلمانان بقبولاند، برای سومین بار برخاست و گفت: «اگر راست بگویم، از تو میترسیم، و اگر دروغ گوییم، از خدا،[۳۲] و تو ای امیر المؤمنین، از ما به شب و روز یزید آگاهتری و آشکار و پنهانِ وی را بهتر میدانی. اگر میدانی که او برای تو بهتر است، پس او را جانشین خود برگزین، و اگر میدانی که او شر است، او را بر دنیا حاکم نکن؛ در حالی که خود به سرای آخرت روان هستی؛ چرا که تنها از آنچه خوشایند است، در آخرت بهرهای داری. بدان که تو نزد خدا حجت و دلیل نداری که یزید را بر حسن و حسین برتری دهی؛ در حالی که میدانی آن دو چه کسانی هستند و چگونه شخصیتی دارند. ما تنها میتوانیم (این آیه را) بگوییم: «شنیدیم و فرمان بردیم. پروردگارا؛ آمرزش تو را خواهانیم و بازگشت (ما) به سوی توست».[۳۳] سپس مردم بیعت کردند و به خانههایشان بازگشتند.[۳۴]
تطمیع، تهدید و سرکوب مخالفان
یکی از موانع معاویه در راه تثبیت جانشینی یزید، وجود رقیبانی سرشناس و با نفوذ بود که حاضر نبودند تن به خلافت یزید دهند؛ چرا که وی را به هیچ روی شایستهی چنین منصبی نمیدیدند و خود یا دیگری را در این امر، مقدم میدانستند. اشخاص سرشناسی همانند حسن بن علی (ع)، حسین بن علی (ع)، عبدالله بن جعفر، عبدالله بن عباس، سعد بن ابی وَقاص، عبدالله بن زُبَیْر، عبدالله بن به عمر، مروان بن حَکم، عبد الرحمن بن خالد بن ولید، زیاد بن سُمیه و سعید بن عثمان با زمامداری یزید مخالف بودند. معاویه که وجود چنین رقبا و مخالفانی را مانعی بزرگ و سدی سترگ بر سر راه طرح و تثبیت ولیعهدی یزید میدید، با تهدید و در نهایت کشتن افرادی همچون امام حسن (ع)، سعد بن ابی وقاص و عبدالرحمن بن خالد، هدف خویش را پیش برد. ابن عبدالبر دربارهی چگونگی کشته شدن عبدالرحمن مینویسد:
معاویه در یکی از سخنرانیهایش برای مردم شام، از آنان خواست که برایش جانشین انتخاب کنند و آنان عبدالرحمن بن خالد بن ولید را پیشنهاد کردند. این نظر بر معاویه گران آمد؛ اما به روی خود نیاورد. پس از چندی عبدالرحمن مریض شد و معاویه، طبیب یهودی دربار خود را مأمور کرد تا به او شربتی بنوشاند که دیگر زنده نباشد. آن طبیب شربتی به او خوراند و او بر اثر خوردن آن سم، مُرد.[۳۵]
ابوالفرج اصفهانی نگاشته است:«معاویه خواست از مردم برای پسرش یزید بیعت بگیرد؛ پس هیچ چیز برای او گرانتر از مخالفت حسن بن علی (ع) و سعد بن ابی وقاص نبود؛ از اینرو با نیرنگ، سمی به آنان خوراند و آن دو در اثر آن درگذشتند».[۳۶]
مُغِیرَه بن مِقْسَم در این باره میگوید: «حسن بن علی (ع) و سعد بن ابی وَقاص در مدت یک هفته از دنیا رفتند و مردم میگفتند: معاویه این دو را با هم، سم خورانده است».[۳۷]
همچنین معاویه با تهدید زیاد بن سمیه به ملحق کردن وی به پدر و مادرش،[۳۸] عزل مروان از استانداری مدینه، تطمیع سعید بن عثمان با سپردن حکومت خراسان به وی[۳۹] و بخشش صد هزار درهم به عبدالله بن عمر،[۴۰] و تطمیع یا تهدید باقی افراد یاد شده به کشته شدن در صورت عدم همراهی، جانشینی یزید را ترویج و تثبیت کرد. البته چنین امری به سرعت انجام نشد و یک دهه طول کشید تا معاویه توانست ولیعهدی یزید را به جامعهی اسلامی بقبولاند. با این همه، وی نتوانست از حسین بن علی (ع) بیعت بستاند؛ از اینرو، با مرگ معاویه، آن حضرت عَلَم مخالفت را برافراشت و قیام خویش را بر ضد حکومت اُمَوی آغاز کرد.
شهادت امام حسن (ع) و تحرک مجدد معاویه
چنانکه گذشت، وجود امام مجتبی (ع) و صلحنامهی بین او و معاویه، طرح جانشینی یزید را با مشکل جدی روبهرو کرده بود. معاویه به روشنی میدانست تا زمانی که امام (ع) زنده است، اجرای طرح یاد شده، هزینههای فراوان و چه بسا تحملناپذیری دارد. ابن عبدالبر در این باره مینویسد: «معاویه در زمان حیات حسن، قصد بیعت گرفتن برای یزید را داشت و اشارههایی به آن میکرد؛ ولی پس از مرگ حسن آن را آشکار کرد و تصمیم جدی بر آن گرفت».[۴۱]
بر این اساس، معاویه پس از مذاکره با سران و شخصیتهای مدینه در نخستین سفرش به این شهر، دیگر تا هنگام شهادت حضرت، طرح جانشینی یزید را مطرح نکرد. اما با مسموم کردن امام حسن (ع)، و سرانجام شهادت حضرت در سال ۵۰ ق،[۴۲] گشایشی در کار معاویه و یزید پدید آمد. از اینرو، معاویه بعد از مدت کوتاهی توانست از مردم شام برای یزید بیعت بگیرد. او در این باره، نامههایی نیز به گوشه و کنار شهرهای اسلامی فرستاد.
عزل مروان از حکومت مدینه
معاویه در نامهاش به مروان حاکم مدینه، ضمن آگاه کردن او از اینکه مصر، عراق و شام با جانشینی یزید موافقت و بیعت کردهاند،[۴۳] نوشت:
من پیر شدهام و استخوانم نرم شده است و میترسم که امت، پس از من دچار ناسازگاری و پراکندگی شود؛ از اینرو، بر آن شدم که برای آنان کسی را برگزینم که بعد از من زمامداری آنان را در دست بگیرد. من نخواستم بدون مشاوره با تو، به این کار اقدام کنم. این موضوع را به مردم آن شهر عرضه کن و آنچه را به تو پاسخ میدهند، برای من بازگو کن.[۴۴]
مآخذ تاریخی، موضع مروان را در برابر طرح ولیعهدی یزید متفاوت نوشتهاند. ابن قُتَیْبه در این باره نگاشته است: وقتی مروان نامهی معاویه را خواند، به همراه قریش از انجام فرمان معاویه سر باز زد. آنگاه در نامهای به معاویه نوشت:«قوم تو از بیعت با یزید سرپیچی کردهاند و من نظر تو را در این باره جویا هستم». چون نامهی مروان به معاویه رسید، معاویه دانست که این نافرمانی از جانب خود مروان بوده است؛ از اینرو، طی نامهای به مروان، او را از استانداری مدینه عزل کرد و به او خبر داد که سعید بن عاص را به جایش منصوب کرده است.
چون نامهی معاویه به مروان رسید، با ناراحتی نزد خاندان و خویشانش رفت. پس از آن نزد داییهای خود (که از قبیلهی بنی کنانه بودند) رفت و آنچه بین او و معاویه دربارهی بیعت برای یزید اتفاق افتاده بود، با آنان در میان گذاشت. آنان در پاسخ وی گفتند: «ما تیری در دست تو و شمشیرت در نیام هستیم، ما را به سوی هر کس پرتاب کنی، به او خواهیم خورد و ما را به هر کجا بزنی قطع خواهیم کرد. نظر، نظر تو است. ما در اختیار تو هستیم».
مروان با گروهی از خاندان و بستگانش رهسپار دمشق شد و در دیدار با معاویه، ضمن سخنانی دربارهی عظمت و قدرت خداوند و سیرهی خلفای گذشته، از ولیعهدی یزید انتقاد کرد و معاویه را از این کار بر حذر داشت. معاویه با آنکه از سخنان مروان برآشفته و خشمگین شده بود، خشم خود را به سبب دوراندیشیاش فرو برد و پس از ستایش از مروان و خاندانش، هزار دینار برای وی و صد دینار برای خانوادهاش در هر ماه، مقرری تعیین کرد[۴۵] و با این کار دهان او را بست!
ناگفته پیداست که مخالفت افرادی همچون مروان با ولیعهدی یزید، نه از سرِ دلسوزی نسبت به سرنوشت مسلمانان بود نه به سبب دغدغهی حفظ و پاسداری از ارزشهای الهی و دینی در جامعهی اسلامی؛ بلکه مخالفت وی از اینرو بود که او خود را به منزلهی یک رقیب سیاسی، مقدم بر یزید و شایستهتر از او در امر خلافت میدانست. از اینرو، با جانشینی یزید مخالفت می کرد.
مسعودی نیز دربارهی واکنش مروان نوشته است: وقتی مروان نامهی معاویه را خواند، خشمگین شد و خاندان و خویشان را، که از بنی کنانه بودند، جمع کرده، با آنان به شام نزد معاویه رفت و چون به جایی رسید که معاویه سخنش را میشنید، بر وی سلام کرد و سخن بسیار گفت. مروان در سخنانش پس از نکوهش معاویه گفت: «ای پسر ابوسفیان؛ کارها را به درستی انجام بده و از حکومت دادن به کودکان چشم بپوش. بدان که در قوم تو مردانی همسان تو هستند که در کارهای مهم تو را یاری کنند». معاویه (از روی فریبکاری) گفت: «تو همانند امیر مؤمنانی و در حوادث سخت، معتمد و حامی و پشتیبان او و نفر دوم پس از ولیعهد هستی». آنگاه معاویه او را ولیعهد یزید قرار داد و به مدینه فرستاد. پس از آن، وی را از حکومت مدینه عزل کرد و ولید بن عُتْبَه بن ابوسفیان را به جای او گمارد و به وعدهی خود مبنی بر ولیعهدی مروان برای یزید، عمل نکرد.[۴۶]
اما در تعدادی از منابع چنین آمده است: مروان، درخواست معاویه را در میان مردم مطرح کرد. مردم گفتند: به خواستهاش رسید و کامیاب شد. درخواستِ ما، که کسی را برای ما برگزیند و در این کار سستی نکند، اجابت شد. مروان این خبر را برای معاویه نوشت. معاویه در پاسخ مروان، نام یزید را به میان آورد. مروان در میان مردم سخنرانی کرد و گفت: «امیر المؤمنین برای شما کسی را برگزیده و سستی و کوتاهی نکرده است. او پسرش یزید را به جانشینی خویش برگزیده است». در این هنگام عبدالرحمن بن ابی بکر برخاست و گفت: «ای مروان، به خدا سوگند تو دروغ گفتی و معاویه نیز دروغ گفت. شما خیر و خوبی را برای امت محمد (ص) نخواستهاید؛ بلکه (با این کار) میخواهید خلافت را به شیوهی هِرَقْلی (پادشاهی) کنید که هر وقت هِرَقْلی مُرد، هِرَقْل دیگری (که پسرش باشد) به جای وی برخیزد». مروان که نتوانست سخنان عبدالرحمن را تحمل کند، در پاسخ با اشاره به وی گفت: این شخص کسی است که قرآن در مذمتش گفته است: «آنکه به پدر و مادرش گفت: اُف بر شما».[۴۷] عبدالرحمن از سخن مروان برآشفت و او را دشنام داد و گفت: «ای زادهی زن چشم زاغ؛[۴۸] دربارهی ما قرآن را تأویل میکنی، در حالی که تو خود رانده شده و نیز پسر رانده شده هستی؟ سپس به سوی او شتافت و پایش را گرفت و به او گفت: «ای دشمن خدا، از این منبر پایین بیا. شخصی مانند تو شایستگی ندارد که بر چوبهای این منبر بالارفته، چنین سخنانی را بر زبان جاری (و قرآن را تأویل) کند». عایشه (خواهر پدری عبدالرحمن) که گفتار مروان را شنیده بود، از پس پرده برخاست و گفت:[۴۹] «ای مروان! ای مروان». مردم خاموش شدند و مروان روی خود را به سوی عایشه کرد. عایشه گفت: این تو بودی که به عبدالرحمن گفتی آیهای در نکوهش او نازل شده است؛ دروغ گفتی. او پسر فلان بن فلان است؛ اما تو ملعونزاده هستی… .[۵۰]
حیسن بن علی (ع) برخاست و ولیعهدی یزید را رد کرد و عبدالله بن عمر و عبدالله بن زُبیر نیز چنین کردند. مروان این واکنشها و مخالفتها را طی نامهای به معاویه گزارش کرد.[۵۱]
مروان گرچه خود را مقدم بر یزد میدانست، در این مرحله، پس از دریافت مقرریهای کلان از معاویه، این طرح را پذیرفته بود.
بیعت خواهی از مردم مدینه
معاویه در ادامهی اقداماتش، در نامهای به ولید بن عُتْبَه بن ابوسفیان[۵۲] کارگزار جدید خویش در مدینه، به او فرمان داد از مردم مدینه برای یزید بیعت بگیرد. وقتی حاکم مدینه، نامهی معاویه را خواند، مردم را به این امر فرا خواند. در این میان، از بنیهاشم، حتی یک نفر دعوت حاکم را اجابت نکرد. عبدالله بن زُبَیْر از کسانی بود که با این بیعت به شدت مخالفت کرد. حاکم مدینه که در اجرای فرمان معاویه ناکام مانده بود، در نامهای برای معاویه نوشت: «تو مرا فرمان داده بودی که مردم را به بیعت با یزید فرا خوانم و برایت بنویسم که چه کسی در این امر شتاب، و چه کسی کندی کرد. به تو خبر میدهم که مردم در این باره کندی میکنند و به ویژه از خاندان بنیهاشم، تاکنون کسی این دعوت را اجابت نکرده و از آنان اخباری به من رسیده که بیانش را ناخوش دارم. اما کسی که در این میان دشمنی و خودداری خویش را از بیعت نمایان کرده، عبدالله بن زُبَیْر است. من بدون استفاده از مردان جنگی نمیتوانم از آنان بیعت بگیرم؛ مگر اینکه خود بیایی و نظرت را در این باره بیان کنی».
نامههای معاویه به شخصیتهای برجستهی مدینه و پاسخ آنان
هنگامی که معاویه چنین پاسخی را از استاندار مدینه دریافت کرد، نامههایی برای عبدالله بن عباس، عبدالله بن زُبَیْر، عبدالله بن جعفر و حسین بن علی (ع) نوشت و به حاکم مدینه فرمان داد نامهها را به این افراد برساند و جواب آنان را برایش بفرستد. او در پاسخ حاکم مدینه چنین نوشت:
نامهی تو را دریافت کردم و دانستم که مردم، به ویژه بنیهاشم، برای بیعت با یزید به کندی حرکت میکنند و نیز آنچه را که عبدالله بن زُبَیْر گفته است، دانستم. من نامههایی به بزرگان نوشتهام؛ آنها را به آنان بده و پاسخشان را برایم بفرست تا نظر خود را در این باره بیان کنم… . مخصوصاً مراقب حسین باش؛ مبادا از تو به او بدی برسد؛ زیرا او خویشاوند است و حق بزرگی بر گردن ما دارد که هیچ مرد و زن مسلمانی منکر آن نیست. او همانند شیری در بیشه است و میترسم اگر با او بحث و مجادله کنی، نتوانی بر او چیره شوی. اما آن کس که با درندگان راه میآید و هرگاه به آب وارد میشوند، وارد میشود و هرگاه عقبنشینی کنند، عقبنشینی میکند، عبدالله بن زُبَیْر است. از او به شدت پرهیز کن. اگر خدا بخواهد، من به نزد تو خواهم آمد.[۵۳]
نامهی معاویه به عبدالله بن عباس چنین بود:
خبر سستی تو در بیعت با یزید به من رسیده است. اگر تو را به خاطر عثمان بکشم، حق خود میدانم. زیرا تو از کسانی بودی که مردم را برای کشتن او گرد آوردی. تو از طرف من در امان نیستی تا از این راه، مطمئن و خشنود باشی و عهدی بین ما نیست تا مایهی سکون و آرامش تو باشد. وقتی که نامهی من به تو رسید، به مسجد برو و کسانی را که عثمان را کشتهاند، لعن و نفرین کن و با فرماندار من بیعت کن… .
ابن عباس به او چنین پاسخ داد:
آنچه گفتی که من نزد تو امان نخواهم داشت، به خدا سوگند ای معاویه، هیچگاه از تو امان خواسته نمیشود؛ بلکه امان تنها از پروردگار جهانیان خواسته میشود. اما اینکه از کشتن من سخن گفتی،به خدا قسم اگر مرا بکشی، به دیدار خدا خواهم شتافت، در حالی که محمد – که درورد خدا بر او باد – دشمن توست و کسی که رسول خدا دشمن او باشد، هرگز رستگار و پیروز نخواهد شد… .
معاویه به عبدالله بن جعفر نیز چنین نوشت: «میدانی که من تو را بر دیگران ترجیح میدهم و به تو و خانوادهات نظر مثبتی دارم. خبرهایی از تو به من رسیده ایت که از آنها ناخشنودم. اگر بیعت کنی، ا زتو تشکر و قدردانی خواهد شد و اگر امتناع کنی، مجبور خواهی شد».[۵۴]
عبدالله بن جعفر در پاسخ وی نوشت: «… اینکه گفتهای مرا به بیعت با یزید مجبور خواهی کرد، اگرمرا وادار به بیعت کنی، ما هم تو و پدرت را بر اسلام آوردن مجبور کردیم و شما را با اکراه به اسلام وادار کردیم؛ بدون آن که در درون اطاعت کنید».[۵۵]
معاویه به حسین بن علی (ع) نیز چنین نگاشت: «دربارهی تو اخباری به من رسیده است که هرگز گمان نمیکردم به آنها گرایش داشته باشی. شایستهترین مردم در وفاداری به آنچه بیعت کرده است، در بزرگی و شرافت و منزلت کسی همانند توست. در امر خلافت منازعه نکن. از خدا بترس و این امت را در فتنه مینداز و متوجه خود و دین خود و امت محمد باش».
این آیهی قرآن هم، پایان بخش نامهی معاویه بود: وَ لا یَسْتَخِفَّنَّک الَّذِینَ لا یُوقِنُونَ؛[۵۶] «و زنهار کسانی که یقین ندارند، تو را به سبکسری واندارند (و از راه منحرف نکنند)».[۵۷]
حضرت در جواب نامهی معاویه، پاسخی نوشت که نشانگر آن بود که به زودی نهضتی را بر ضد دستگاه حاکم به راه خواهد انداخت.[۵۸]
معاویه برای عبدالله بن زُبَیْر، اشعاری به این مضمون نوشت:
مردان بزرگواری را دیدم که اگر از راه بردباری، از (لغزش) آنها چشم بپوشند، آنان نسبت به کسی که بردباری کرده است، حقشناسی میکنند؛ به ویژه اگر آن شخص بردبار، در منصب قدرت باشد، که در این صورت باید بیشتر از وی حقشناسی و تجلیل کرد. تو در خور ملامت و سرزنش نیستی که اگر شخص دیگری به دلیل رفتار [بدتر]ش اهل ملامت و سرزنش بیشتر شد، موجب عذر تو شود. بلکه حیلهگری هستی که کاری جز نیرنگبازی نمیشناسی و شیطان پیش از این، آدم را فریفت. اما با این کار در واقع خود را گول زد. پس لعنت و نفرین شد؛ با اینکه در گذشته عزیز و محترم بود. من میترسم آنچه را که [با کردارت] به دنبال آن هستی (کیفر) به تو بدهم، آنگاه خداوند آنکس را که ستمکارتر است، به کیفرش برساند.
پس زُبَیْر در پاسخ معاویه، اشعاری به این مضمون نوشت:
بدان، خداوند که من بندهی او هستم، سخنت را شنید. او که خدای خلق است، آن کس را که ستمکارتر است و در برابر خدای حلیم، گستاخی مینماید و از کسان دیگر، برای تبهکاری و ارتکاب گناهان شتابزدهتر است، رسوا کرد. آیا از این مغرور شدهای که به تو گفتهاند: با آنکه قدرت داری، حلیم هستی؛ در حالی که تو بردبار نیستی، بلکه خود را به بردباری زدهای. اگر تصمیمی را که دربارهی من داری عملی کنی، خواهی دید که شیر میدان پیکارم. سوگند میخورم که اگر نبود بیعتی که من با تو کردهام و اینکه نمیخواهم آن را زیر پا بگذارم، جان سالم از دستم به در نمیبردی.[۵۹]
منبع: کتاب مقتل جامع سیدالشهدا علیه السلام/ تحقیق و تنظیم: مهدی پیشوایی/ مؤلف: جمعی از نویسندگان / انتشارات مؤسسه آموزشی و پژوهشی امام خمینی (ره)
[۱]. مترجم کتاب الفتوح، نخستین پیشنهاد دهندهی ولیعهدی یزید را «عمرو عاص» دانسته است و در این باره جریانی را نوشته است (ابن اعثم، الفتوح، ترجمهی محمد بن احمد مستوفی هَرَوی، ص ۷۹۲). اما با توجه به آنکه مرگ عمرو عاص بنابر مشهور، در سال ۴۳ ق بوده است، این گزارش درست به نظر نمیرسد.
[۲]. شَعْبی در این باره میگوید: زیرکان نیرنگباز عرب، چهار نفر بودند: معاویه، عمروعاص، زیاد و مُغِیره بن شُعْبَه (ابن عساکر، تاریخ مَدینه دِمَشْق الکَبیر، ج ۲۱، ص ۱۲۷ – ۱۲۸؛ ابن کثیر، البِدایه و النَّهایه، ج ۸، ص ۵۳). افراد یاد شده به سرکردگی معاویه، صحنهگردان اصلی جریانهای سیاسی و تاریخی روزگار خویش بودند و معاویه، از سه نفر دیگر برای پیشبرد اهداف خویش، به خوبی استفاده میکرد.
[۳]. ابن اثیر، الکامل فی التاریخ، ج ۲، ص ۵۰۸٫ ابن قُتَیْبه و طبری این جریان را به اختصار نقل کردهاند: ابن قُتَیْبه دیْنَوری، الامامه و السیاس،، ج ۱، ص ۱۸۷؛ طبری، تاریخ الامم و الملوک، ج ۵، ص ۳۰۱ – ۳۰۲٫
[۴]. ابن اثیر، الکامل فی التاریخ، ج ۲، ص ۵۰۸٫
[۵]. ابن اثیر در گزارش دیگری، چهل نفر نوشته است. (همان).
[۶]. ابن اثیر در نقل دیگر، عُرْوَه نوشته است (همان).
[۷]. یا چنین گفت: او دریافت که دین ایشان در نظرشان ارزان است (همان، ص ۵۰۹).
[۸]. همان.
[۹]. همان؛ طبری، تاریخ الامم والموک، ج ۵، ص ۳۰۲ – ۳۰۳٫ طبری تاریخ این حادثه را سال ۵۶ ق نوشته است؛ در حالی که بنا بر نقل خود او، زیاد در سال ۵۳ ق از دنیا رفته است. پس این حادثه بایستی سالها پیش از مرگ زیاد، و در اوایل جریان بیعتگیری رخ داده باشد.
[۱۰]. ابن کثیر نیز گزارش عدم تمایل و مخالفت زیاد را بیان کرده است (ابن کثیر، البِدایه و النَّهایه، ج ۸، ص ۸۶).
[۱۱]. یعقوبی، تاریخ الیعقوبی، ج ۲، ص ۲۲۰٫ چنانکه در تاریخ اسلام مشهور است، معاویه برای استفادهی سیاسی از وجود زیاد، او را به خانوادهی ابوسفیان ملحق کرد و برادر خود خواند. این امر در آن زمان به سود زیاد نیز بود؛ زیرا به خانوادهی حاکم پیوسته بود. در اینجا معاویه تهدید کرد که او را از این نسب ساختگی محروم میکند.
[۱۲]. ابن سعد، ترجمه الامام الحسن، ص ۹۷؛ یعقوبی، تاریخ الیعقوبی، ج ۲، ص ۲۳۸؛ طبری، تاریخ الامم و الملوک، ج ۵، ص ۲۱۵؛ ابن عساکر، تاریخ مَدینه دَمشْق الکَبیر، ج ۲۳، ص ۸۹، ۹۱٫ البته در اینکه دومین سفر حج معاویه در سال ۵۰ یا ۵۱ بوده، بین مورخان اختلاف است (ر.ک: طبری، تاریخ الامم و الملوک، ج ۵، ص ۲۴۰؛ ابن عساکر، تاریخ مَدینه دمَشْق الکَبیر، ج ۶۲، ص ۱۱۰ – ۱۱۱؛ ابن کثیر، البِدایه و النَّهایه، ج ۸، ص ۱۴۲).
[۱۳]. یعقوبی، تاریخ الیعقوبی، ج ۲، ص ۲۳۸؛ طبری،تاریخ الامم و الملوک، ج ۵، ص ۳۰۱؛ ابن کثیى،البِدایه و النَّهایه، ج ۸، ص ۸۵٫
[۱۴]. ابن قُتَیْبهی دِیْنَوَری، الامامه و السیاسه، ج ۱، ص ۱۹۴٫
[۱۵]. الأرْحَامِ بَعْضُهُمْ أوْلَی بِبَعْضٍ فِی کتَابِ اللهِ (انفال، ۷۵).
[۱۶]. ابن قتیبه دِیْنَوَری، الامامه و السیاسه، ج ۱، ص ۱۹۴ – ۱۹۵٫
[۱۷]. همان، ص ۱۹۵ – ۱۹۶٫
[۱۸]. همان، ص ۱۹۶٫
[۱۹]. یعقوبی، تاریخ الیعقوبی، ج ۲، ص ۲۲۸٫
[۲۰]. همان.
[۲۱]. همان، ص ۲۲۹٫
[۲۲]. دربارهی تاریخ وقوع این قضیه، بین مورخان اختلاف است: ابن اعثم (کتاب الفتوح، ج ۴، ص ۳۳۲) و ابن عبد ربّه اندلسی (اَلْعِقْدُ الْفَرید، ج ۴، ص ۳۴۴) آن را در سال ۵۵ ق، ابن اثیر (الکامل فی التاریخ، ج ۲، ص ۵۱۰) در سال ۵۶ ق و مسعودی (مُروُجُ الذَّهَب و معادن الجوهر، ج ۳، ص ۳۶) در سال ۵۹ ق دانستهاند.
[۲۳]. مقصود از جزیره در آن ایام، قسمتی از عراق بوده که بین دجله و فرات قرار داشته است.
[۲۴]. ابو بحر اَحنف بن قَیس (تمیمی) از بزرگان بصره بود و آنقدر آراسته به حلم و بردباری بود که از این نظر در میان عرب ضربالمثل بود (شیخ عباس قمی، سفینه البحار، ج ۲، ص ۴۷۴). شیخ طوسی وی را از اصحاب پیامبر (ص) و امیر المؤمنین (ع) و امام حسن (ع) شمرده است (رجال الطوسی، ص ۲۶، ۴۱، ۵۷، ۹۳). در جنگ جمل برای آن که بتواند عشیرهی خود را که متمایل به ناکثان بودند، بیطرف نگه دارد، با موافقت امیر المؤمنین (ع) درجنگ حضور پیدا نکرد؛ اما در جنگ صفین در رکاب آن حضرت با معاویه جنگید. با این همه گفتهاند که او دربارهی نبرد صفین گفت: «عرب به هلاکت رسید». برای آگاهی بیشتر دربارهی او، ر.ک: نصر بن مُزاحِم مِنْقَری، وَقْعَهُ صفین، ص ۳۸۷؛ محمد تقی تُستری، قاموس الرجال، ج ۱، ص ۶۹۱؛ ابن عبد البر قُرْطَبی، الاستیعاب،ج ۲، ص ۲۷۱ – ۲۷۲٫
[۲۵]. یعقوبی، تاریخ الیعقوبی، ج ۲، ص ۲۴۰٫
[۲۶]. ابن اعثم، کتاب الفتوح، ج ۴، ص ۳۳۲؛ ابن عبد ربّه، اَلْعِقدُ الْفَرید، ج ۴، ص ۳۴۵٫
[۲۷]. ابن اعثم، کتاب الفتوح، ج ۴، ص ۳۳۲٫
[۲۸]. ابن قُتَیْبه دِیْنَوَری، الامامه و السیاسه، ج ۱، ص ۱۸۸٫ ابن ابی الحدید مشابه این جریان را به اختصار آورده است. او در این گزارش، تنها به سخنان «عمرو بن سعید بن اشدق» اشاره کرده است (ابن ابی الحدید، شرح نهج البلاغه، ج ۱۷، ص ۴۵ – ۴۶).
[۲۹]. مقصود از جزیره در آن ایام، قسمتی از عراق بوده که بین دجله و فرات قرار داشته است.
[۳۰]. فقال: ایها الناس! ان امیر المؤمنین هذا – و اشار بیده الی معاویه- قاد الملک [فاذا] مات فوارث الملک هذا – اشاره بیده الی یزید – فمن ابا فهذا – و اشار بیده الی السیف.
[۳۱]. ابن اعثم، کتاب الفتوح، ج ۴، ص ۳۳۳؛ ابن عبد ربّه، اَلْعِقْدُ الْفَرید، ج ۴، ص ۳۴۶؛ ابن اثیر، الکامل فی التاریخ، ج ۲، ص ۵۱۱٫ اما در کتاب الامامه و السیاسه (ج۱، ص ۱۹۳)، نام این شخص «ابو خنیف» ذکر شده است و مسعودی او را «مردی از قبیلهی ازْد» معرفی کرده است (مُروُجُ الذَّهَب، ج ۳، ص ۳۷).
[۳۲]. ابن اثیر، الکامل فی التاریخ، ج ۲، ص ۵۱۱٫
[۳۳]. سَمِعْنَا وَ اَطَعْنَا غُفْرَانَکَ رَبَّنَا وَ اِلَیْکَ الْمَصیر (بقره، ۲۸۵).
[۳۴]. ابن قُتَیْبه دِیْنَوَری، الامامه و السیاسه، ج ۱، ص ۱۸۸ – ۱۹۴؛ ابن اعثم، کتاب الفتوح، ج ۴، ص ۳۳۳ – ۳۳۴؛ مسعودی، مُرُوجُ الذَّهَب، ج ۳، ص ۳۵ – ۳۶؛ ابن عبد ربه، الْعِقْدُ الْفَرید، ج ۴، ص ۳۴۵ – ۳۴۶؛ ابن اثیر، الکامل فی التاریخ، ج ۲، ص ۵۱۱٫ به جز مأخذ نخست، بقیهی مآخذ داستان را به اختصار آوردهاند.
[۳۵]. ابن عبدالبر قُرْطُبی، الاستیعاب فی معرفه الاصحاب، ج ۲، ص ۳۷۳٫
[۳۶]. ابوالفرج اصفهانی، مقاتل الطالبیین، ص ۷۳٫
[۳۷]. خوارزمی، مقتل الحسین، ج ۱، ص ۱۳۶٫
[۳۸]. یعقوبی، تاریخ الیعقوبی، ج ۲، ص ۲۲۰٫
[۳۹]. ابن قُتَیْبهی دِیْنَوَری، الامامه و السیاسه، ج ۱، ص ۲۱۴؛ ابن عساکر، تاریخ مَدینه دَمشْق الکَبیر، ج ۲۳، ص ۱۵۸ – ۱۵۹٫
[۴۰]. ابن اثیر، الکامل فی التاریخ، ج ۲، ص ۵۰۹٫
[۴۱]. ابن عبدالبر قرطبی، الاستیعاب فی معرفه الاصحاب، ج ۱، ص ۴۴۱٫
[۴۲]. ابن سعد، ترجمه الامام الحسن (ع)، ص ۹۱؛ ابوالفرج اصفهانی، مَقاتل الطالبیین، ص ۴۹؛ شیخ مفید، الارشاد، ج ۲، ص ۱۵؛ طبرسی، إعْلامُ الوَرَی بِأعْلامِ الهُدَی، ص ۲۰۶؛ ابن شهرآشوب، مناقب آل ابی طالب، ج ۴، ص ۳۴٫ دربارهی سال شهادت حضرت، قولهای دیگری نیز هست: ابن سعد (ترجمه الامام الحسن (ع)، ص ۹۷ – ۹۸)، بَلاذُری (انساب الاشراف، ج ۳، ص ۲۹۹ – ۳۰۰) و یعقوبی (تاریخ الیعقوبی، ج ۲، ص ۲۲۵) سال ۴۹ را گفتهاند. اما ابن قُتَیْبه دِیْنَوَری (الامامه و السیاسه، ج ۱، ص ۱۹۶) و ابوالفرج اصفهانی در جای دیگر (مقاتل الطالبیین، ص ۷۹) سال ۵۱ را نوشتهاند.
[۴۳]. ابن اعثم، کتاب الفتوح، ج ۴، ص ۳۳۴ – ۳۳۵؛ ابن عبد ربّه، اَلْعِقْدُ الْفَرید، ج ۴، ص ۳۴۶٫
[۴۴]. ابن اثیر، الکامل فی التاریخ، ج ۲، ص ۵۰۹٫
[۴۵]. ابن قُتَیْبه دِیْنَوَری، الامامه و السیاسه، ج ۱، ص ۱۹۷ – ۱۹۹٫
[۴۶]. مسعودی، مُرُوجُ الذَّهَب و معادن الجوهر، ج ۳، ص ۳۷ – ۳۸٫ طبری تنها عزل مروان از استانداری مدینه را گزارش کرده و به علت آن نپرداخته است (تاریخ الامم و الملوک، ج ۵، ص ۲۳۲).
[۴۷]. وَ الَّذِی قَالَ لِوالِدَیْهِ لَکمَا (احقاف، ۱۷).
[۴۸]. چشم زاغ، ترجمهی «زَرْقاء» است و زَرْقاء صفتی بوده که به مادر مروان دادهاند. از آنجا که رومیان دارای چشمانی به رنگ روشن بودند، عرب آن را منفورترین و مبغوضترین رنگ چشم میدانست. از اینرو، برای تحقیر و اهانت به صاحب آن، این واژه را به کار میبردند (فخرالدین طُرَیْحی، مجمع البحرین، ج ۵، ص ۱۷۶، مادهی «زرق»؛ مجلسی، بحار الانوار، ج ۴۹، ص ۲۵۲). ابن جوزی ذیل سخن امام حسین (ع) که به مروان فرمود: یابن الزَّرقاء الداعیه الی نفسها بسوق ذی المجاز… نوشته است: اصمعی میگوید: دربارهی گفتهی حسین (ع) (خطاب به مروان): ای پسر زنی که مردان را به خود فرا میخواند، ابن اسحاق نقل کرده است که مادر مروان، به نام «امیه» در زمان جاهلیت از زنان روسپی و بدکاره بود و مانند دامپزشکان دارای پرچمی بود که با آن شناخته میشد و به نام «امّ حبتل الزَّرْقاء» (زن بدکارهی زاغ چشم) خوانده میشد. برای «مروان» پدری شناخته نشد؛ لذا او را به «حَکَم» نسبت دادند؛ چنانکه «عمرو» را به «عاص» نسبت دادند (ابن جوزی، تذکره الخواص، ج ۲، ص ۴۶ – ۴۷؛ مجلسی، بحار الانوار، ج ۴۴، ص ۱۰۹، پاورقی و ج ۴۹، ص ۲۵۲ – ۲۵۳).
[۴۹]. گویا مذاکرات در مسجد بوده و عایشه در حجرهی خود در کنار مسجد، از پشت پرده، سخنان مروان را شنیده بوده است.
[۵۰]. … و لکنّک أنت فضض من لعنه نبی الله (ابن اثیر، الکامل فی التاریخ، ج ۲، ص ۵۱۰ – ۵۰۹). این سخن عایشه اشاره به لعنتی است که پیامبر اسلام، نثار پدر مروان، حکم بن ابی العاص کرده است. مجدالدین محمد بن اثیر مینویسد: فضّ به معنای شکستن چیزی، یا قطعه و پارهای از چیزی است. آنگاه دنبالهی سخنان عایشه دربارهی مروان را بدین گونه نقل میکند: إن النبی لعن اباک و انت فضض من لعنه الله ای قطعه و طائفه منها (النَّهایه فی غریب الحدیث و الأثر، ج ۳، ص ۴۵۴، مادهی “فضض”). ابن اعثم دنبالهی سخنان عایشه خطاب به مروان را چنین نقل میکند: أشهد لقد لعن الله اباک و لعنک و أنت الطرید بن الطرید (الفتوح، ج ۴، ص ۳۳۵) که اشاره به لعن مروان و پدرش توسط پیامبر اسلام و تبعید آن دو توسط آن حضرت میباشد.
[۵۱]. ابن اعثم، کتاب الفتوح، ج ۴، ص ۳۳۵؛ ابن اثیر، الکامل فی التاریخ، ج ۲، ص ۵۰۹ – ۵۱۰؛ ابن عبد ربّه، اّلْعِقْدُ الْفَرید، ج ۴، ص ۳۴۶ – ۳۴۷٫ احتمالاً این گزارش مربوط به مرحلهی دوم حکمرانی مروان در مدینه است که در ادامه، در پاورقی به آن اشاره شده است.
[۵۲]. ابن قُتَیْبه دِیْنَوَری، حاکم جدید را «سعید بن عاص» دانسته است (الامامه و السیاسه، ج ۱، ص ۱۹۸ – ۱۹۹)؛ اما با توجه به نقل ابن عبدالبر (الاستیعاب، ج ۳، ص ۴۴۵) و ابن اثیر (اُسْدُ الْغابَه فی معرفه الصَّحابه، ج ۴، ص ۳۶۹) که مروان دو بار از حکومت مدینه عزل شده است، یکی در سال ۴۸ که بعد از وی سعید بن عاص تا سال ۵۴ حاکم مدینه بوده است و دیگری بعد از عزل سعید در سال ۵۴ که باز مدتی حکومت مدینه را عهدهدار بوده و سپس معاویه او را عزل کرد و این بار ولید بن عُتْبَه را به استانداری مدینه برگزید و نیز با توجه به این نکته که اقدامات معاویه دربارهی جانشینی یزید از سال ۵۳ شدت یافت، میتوان چنین نتیجه گرفت که جریان یاد شده در بار دوم عزل بوده است که حاکم بعدی در این صورت، ولید بن عُتْبَه بوده است، نه سعید بن عاص.
[۵۳]. ابن قُتَیْبه دِیْنَوَری، الامه و السیاسه، ج ۱، ص ۱۹۹ – ۲۰۰٫
[۵۴]. همان، ص ۲۰۰ – ۲۰۱٫
[۵۵]. همان، ص ۲۰۱٫
[۵۶]. روم (۳۰)، ۶۰٫
[۵۷]. ابن قُتَیْبه دِیْنَوَری، الامامه و السیاسه، ج ۱، ص ۲۰۱ و با اختلاف در الفاظ: بَلاذُری، انساب الاشراف، ج ۵، ص ۱۲۸؛ شیخ طوسی، اختیار معرفه الرجال (رجال الکشّی)، ص ۴۸ – ۴۹٫
[۵۸]. پاسخ امام (ع) در فصل دوم از بخش دوم گذشت.
[۵۹]. ابن قُتَیْبه دِیْنَوَری، الامامه و السیاسه، ج ۱، ص ۲۰۱ – ۲۰۲٫
پاسخ دهید