خلعت خلقت

خیزد و ریزد به مدح دخت پیمبر[۱]

کشتی کشتی ز بحر طبعم گوهر

 

دُرّهی[۲] اَبها[۳]، مِهین حبیبهی یزدان

امّ ابیها، خجسته دخت پیمبر

 

*ربّه الارضی[۴] که ارض و اغبر[۵] امکان

زو به ضیاء وجود گشته منوّر


نامش مشتق ز فاطر است که کیهان

خلعت خلقت نموده از وی در بر

 

قبرش چون قدرش از نظر شده پنهان

یعنی حق راست اسم اعظم و اکبر

 

اصل قدیمی که هست فرع کریمش

حضرت شبّیر[۶] زادگانش[۷] و شبّر

 

غازهی[۸] رخسار او نبوّت احمد

جلوهی انوار او ولایت حیدر

 

روحش در اصطفی[۹] چو احمد مرسل

نفْسش در ارتضی[۱۰] چو حیدر صفدر

 

ذِرْوهی[۱۱] اوج محدّبِ[۱۲] نهمین طاق

صحن جلال وراست سطحِ مقعّر[۱۳]

 

جز پدر و شوهرش به محفل لاهوت

کس ننشیند بر آن جلیله، مُصدّر


طاهرهای کش[۱۴] خدا در آیهی تطهیر

بسْتود از بهر آن پیمبر اطهر

 

گفت مرا او را ز هر چه نقص، مبرّا

خوانْد مر او را ز هر چه رجس[۱۵]، مطهّر[۱۶]

 

فضّهی او را و امّ ایمن او را

مریم و حوّا کنیز و ساره و هاجر

 

لیلهی قدری که امر محکم حق زوست

جاری [و] بر هر چه مقتضی[۱۷] است، مقدّر[۱۸]

 

خواهی اگر رتبهاش نما به تدبّر

سجدهی قدر از پی تلاوت کوثر

 

بر پدری چون نبی گذاشته[۱۹] منّت

بار خدایْ از وجود چونین[۲۰] دختر

 

نتوان دیدن به چشم عقل، جمالش

زآن که به سِتر جلال گشته مُستّر[۲۱]


غیب خدا باشد و شهود محمّد

باطن احمد بُوَد؛ نمایش[۲۲] داور

 

طوبی[۲۳] طوبی از این نَبالت[۲۴] و این شأن

واهاً[۲۵] واهاً از این جلالت و این فر

 

بحری کآن را بُوَد دو رخشان لؤلؤ

چرخی کآن را بُوَد دو تابان اختر

 

نی نی کاین چرخ راست یازده[۲۶] کوکب

نی نی کاین بحر راست یازده[۲۷] گوهر

 

دو «حسن» و یک «حسین»، با سه «محمّد»

سه «علی» و «جعفر» است و «موسی جعفر»

 

هر یک از این اخترانْش، خورشیدآرا

هر یک از این گوهرانْش، دریاپرور

 

*ماندی از جفت، طاق، ذات شریفش

نفْس نبی گر نگشتی او را همسر

 

*دختر کآن روح مصطفی است نشاید

الّا نفْس نبی مر او را شوهر

 

*آری؛ از این نفْس و روح باید زاید

سرّ سویدای[۲۸] قلب عالم اکبر[۲۹]

 

مِدحت او را ز شرق طبع، شهودی

سرزده چون آفتاب، مطلع دیگر:

 

::تجدید مطلع::

 

از دَوَران اوفتد سپهر مدوّر

گر شودش ذرّهای ز حلم تو لنگر

 

فاطمهات نام شد از آن که ز رحمت

شیعت خود را بری به محشر ز آذر

 

سرد شد ار بر خلیل، آتش دنیا

سرد شود بر خلیلت آتش محشر

 

رحمت ایزد بُوَد به مهر تو مُدغَم[۳۰]

نقمت یزدان بُوَد به قهر تو مُضمر[۳۱]


لطف تو بر دوستان، نعیم مجسّم

خشم تو بر دشمنان، جحیم مصوّر

 

هر که تو را دوست است آبش بر رو

وآن که تو را دشمن است خاکش بر سر[۳۲]

 

بانوی کیهان توییّ و بانی کیوان

مأمن مؤمن توییّ و کیفر کافر

 

چون به نبوّت، ولایت از تو بپیوست

از تو بپیوست هر چه روح به پیکر

 

دانش و حکمت تو راست پارهی خلخال

عفّت و عصمت تو راست چادر و مِعجر

 

خلعت عصمت بر انبیا ز تو شد راست

آری؛ خلعت دهد بزرگ به کهتر[۳۳]

 

از تو به ایشان رسید و از پدر تو

هر چه بُوَد در رسل، کمال، سراسر

 

در شب معراج چون ز پویه فتادند

آن دو سبکْسیر، رهنَوَرد تکاور،

 

یعنی آن جا که عقل و عشق بماندند

خسته و بیچاره و فسرده و مضطر،

 

جسم نبی از تو یافت قوّت و گردید

آن سوی امکان، نعالِ[۳۴] او را مَعبر

 

تو گهر و دُرج توست جان محمّد

از حق، صد مرحبا به درج و به گوهر!

 

ذات نبی مصدر است و نور تو صادر

از حق، صد مرحبا به صادر و مصدر!

 

این همه گفتم ولی تو را نستودم

ای به ثنایت کلیل[۳۵]، نطق سخنور!

 

کس نتواند شناخت ذات تو را زآنْک

در حُجُب سرّ غیب ایزدی اندر

 

الحق آمد ز کلّ «ماخَلَقَ الله»[۳۶]

حظّ تو در هر کمال، اکثر و اوفر[۳۷]

 

این همه علم تو مر که راست فراهم؟

وین همه حلم تو مر که راست میسّر؟


از همه کس افضلیّ و ازهد و اورع

وز همه کس اکملیّ و اعبد و اصبر

 

*صبر تو این بس که نیز گردد گردان

حلم تو این بس که نور تابد اختر

 

*از پس آن که پس از رسول مکرّم

خاص ابوبکر گشت مسجد و منبر

 

*گر بنگارم حدیث آتش و در را

اوفتد از نوک خامه، شعله به دفتر

 

*آوخ[۳۸]! از آن دم که برکشیدی آوخ[۳۹]

خورد چو بر پهلویت ز ضرب لگد، در

 

*حیلتِ گردون نگر که می به درآورد

شیر خدا را به بند روبه لاغر

 

باری؛ بود ای یگانه عصمت باری!

از تو مر این صبر و بردباری بیمر[۴۰]

 

بهر چه؟ از بهر آن که میبرهانی

شیعهی خود را ز حرّ نارِ مُسعّر[۴۱]


نیز به دنیا بدان مَثَل که به عقبی

عاطفتت شیعه راست ناصر و یاور

 

خواه در این نشأه، خواه دارِ قیامت

عون تو آمد معینِ مردمِ مضطر

 

کار جهان بر قرار داد تو باشد

بار خدا این چنین نموده مقرّر

 

هان! ای بانوی [هر] دو کون! خدا را!

از در رحمت یکی به حالم بنگر

 

کن نظری از کرم به سوی «پریشان»

تا شود این مس ز کیمیای نظر، زر

 

تا همی اندر فلک، مَلَک کند آمین

ختم سخن را یکی دعا کنم ایدر[۴۲]

 

یارب! کن در ظهور «قائم»، تعجیل

تا کشد از عاصیان فاطمه، کیفر


[۱]. ارمغان کاشان، ص ۵۲ ـ ۵۸؛ ۶۲ بیت؛ این قصیده در «مناقب فاطمی در شعر فارسی» (ص ۸۰ ـ ۸۲) با ۵۳ بیت و در «کوثر اشک» با ۶۰ بیت آمده و کمتر به صورت کامل دیده شده؛ ابیاتی که در مأخذ اوّل هست و در دو مأخذ بعد نیامده با * مشخّص است.

[۲]. مروارید بزرگ.

[۳]. زیباتر.

[۴]. شاعر به قرینهی «ربّ الارض»، این ترکیب را ساخته است.

[۵]. گردآلود، خاکی رنگ، خاکی.

[۶]. «شُبیر» نام مبارک امام حسین۷ در تورات است که به ضرورت وزن، مشدّد شده است.

[۷]. زادگان: ج زاده؛ فرزندان.

[۸]. سرخاب، گلگونه (نظر به ساحت قدسیهی مخدّرات، بهتر است از چنین واژگانی پرهیز شود).

[۹]. برگزیده، کسی را برگزیدن و مورد محبّت قرار دادن.

[۱۰]. پسندیدن، خشنود شدن، برگزیدن.

[۱۱]. نوک کوه، قلّه، تارک سر، بالای هر چیز.

[۱۲]. برآمده، برجسته، گوژ، متضادّ مقعّر.

[۱۳]. فرورفته، کاو، گود، متضادّ محدّب.

[۱۴]. که او را، مرکّب از «که» + «ش»، مرکّب از کاف خطاب و شین ضمیر.

[۱۵]. پلیدی، گناه، معصیت.

[۱۶]. اشارهی لطیف به آیهی تطهیر.

[۱۷]. شایسته، درخور، مطابق، موافق.

[۱۸]. تقدیر، تقدیرشده، سرنوشت، قسمت.

[۱۹]. در اصل متن، «گذاشت» بود.

[۲۰]. چنین (مرکّب از «چون» ادات تشبیه + «این» صفت اشاره).

[۲۱]. پوشیده شده، پنهان گشته.

[۲۲]. چیزی را به تماشا گذاشتن.

[۲۳]. خوشا!

[۲۴]. گرامی شدن، فضل و نجابت.

[۲۵]. کلمهی تحسین که در مقام تعجّب استعمال میکنند، خوشا! احسنت!

[۲۶]. حرف «هـ» در کلمهی «یازده» ملفوظ است ولی در این جا به ضرورت وزن شعری، نباید تلفّظ شود.

[۲۷]. ایضاً مثل پاورقی قبل.

[۲۸]. نقطهی سیاه که بر دل است.

[۲۹]. گزینههای گوناگونی برای مقصود این مصراع به ذهن میآید ولی به گمانم منظور، مولایمان حضرت حجّه بن الحسن۸ باشد؛ شاعر در مقطع هم یاد حضرت و طلب فرج میکند.

[۳۰]. ادغام شده، پیوسته، درهم درج کرده، پوشیده.

[۳۱]. پوشیده، نهان داشته.

[۳۲]. از مشهورترین ابیات در کلّ قصاید این کتاب که گاه در محافل و مجالس شنیده میشود، همین بیت تولّایی و تبرّایی است. 

[۳۳]. کوچکتر.

[۳۴]. در این جا به معنی کفش است.

[۳۵]. کند، سست، مانده شده.

[۳۶]. آن چه خدا آفریده است.

[۳۷]. بیشتر، وسیعتر، زیاد، بسیار.

[۳۸]. دریغ، افسوس، آه، دردا.

[۳۹]. آه، وای، افسوس.

[۴۰]. بیشمار، بیحد، بیاندازه.

[۴۱]. برافروخته.

[۴۲]. این جا، اکنون، اینک.