داستانی از توکّل کردن پیامبر اعظم صلی الله علیه و آله و سلم
پیغمبر اکرم در یک جنگی، شاید خیلی از شما این را شنیدهاید، درگیری نبود، دو لشگر در مقابل هم اردو زده بودند امّا درگیری نبود، وجود مقدّس پیغمبر اکرم رفتند کنار یک تپّهای، پشت یک تپّهای درختی بود زیر سایهی آن درخت استراحت کنند. یکی از افراد دشمن از مشرکین دید که پیغمبر از اردوگاه خود دور شد. از یک طریقی آمد، شخصی به نام غورث است که در تاریخ نوشته، از یک طریقی به بالین پیغمبر اکرم آمد که مشغول استراحت بود. شمشیر خود را کشید بلند فریاد زد: «یَا مُحَمَّد مَنْ یَمْنَعُکَ مِنِّی»[۱]، چه کسی میتواند تو را از دست من نجات بدهد؟ چه کسی میتواند مانع من شود که به تو ضربه نزنم؟ پیغمبر چشم خود را باز کرد دید او با شمشیر کشیده بالای سر او است. هنر انسانهای بزرگ این است، در این جاها است، وقتی او با شمشیر کشیده گفت: چه کسی میتواند تو را از دست من نجات بدهد؟ پیغمبر فرمود: الله. او عصبانی شد، رگهای او متورّم شد، شمشیر خود را بلند کرد که بزند یک سنگی زیر پای او لغزید، جا به جا شد و به زمین خورد، شمشیر از دست او درآمد.
پیغمبر سریع بلند شد شمشیر او را برداشت بالای سر او ایستاد، فرمود: «مَنْ یَمْنَعُکَ مِنِّی»، حالا تو را چه کسی میتواند از دست من نجات بدهد؟ او گفت: «لَا أَحَدَ»، من کسی را ندارم، خدایی نداشت. پیغمبر اکرم فرمود: بلند شو. او بعدها مسلمان شد، این جوانمردی پیغمبر را دید و این صحنه را دید که پیغمبر وقتی خود را در جایی به خدا سپرد خدا چطور دست او را گرفت. «وَ یَرْزُقْهُ مِنْ حَیْثُ لا یَحْتَسِبُ».[۲] چرا انسان را نمیتواند نجات دهد؟ هنر انسانهای بزرگ چنین جاهایی است که از معامله کردن با خدا نمیترسند.
[۱]– بحار الأنوار، ج ۲۰، ص ۳٫
[۲]– سورهی طلاق، آیه ۳٫
پاسخ دهید