پیش بینی پیغمبر اکرم (صلّی الله علیه و آله و سلّم) درباره سرنوشت زبیر
یکی از بهترین دعاها عاقبت به خیری است. از خدا خواستند واقعاً همینطور است. از بهترین دعاها است. من یک فرازی را از تاریخ خدمت شما عرض کنم. مسعودی در مروج الذهب نقل کرده است. مسعودی مورخ با انصافی است. شیعه و سنّی از او نقل میکنند. ایشان در مروج الذهب نقل کرده است که یک مرتبه پیغمبر اکرم و زبیر و امیر المؤمنین سه تایی کنار همدیگر نشسته بودند؛ زبیر با یک لبخند مهربانانه داشت حضرت امیر را نگاه میکرد، با یک نگاه مهربانی به امیر المؤمنان (علیه السّلام) نگاه میکرد. پیغمبر اکرم سؤال کرد زبیر او را دوست داری؟ علی را دوست داری؟ گفت: آقا معلوم است که او را دوست دارم. علی خویش من است. میدانید زبیر پسر عمّهی امیر المؤمنین بود، پسر صفیه بود که عمّهی پیغمبر اکرم و امیر المؤمنین بود. پیغمبر فرمود امّا زبیر یک روزی به ظلم در مقابل علی میایستی. زبیر با ناباوری گفت: من!؟ من در مقابل علی بایستم؟ باورش نمیشد، واقعاً هم باور کردنی نبود. شوخی نیست یک نفری که از ۱۶ سالگی وارد اسلام شد و فداکاریهای بسیار زیادی در راه دین کرد. زبیر ۱۶ ساله بود که در سنگینترین جنگها با پیغمبر بود؛ حتّی آن موقع که حضرت امیر را داشتند میبردند به سمت مسجد زبیر بود که شمشیر کشید و رو کرد به آن کسانی که ایستاده بودند و فقط تماشا میکردند فرمود که «أَ یُفْعَلُ هَذَا بِعَلِیٍّ وَ أَنْتُمْ أَحْیَاءٌ»[۱] میگذارید با علی این کارها را کنند؟ شما زنده هستید و دارید نگاه میکنید، غیرت شما کجا رفته است؟ که از پشت با سنگ به کمر او زدند و شمشیر از دست او افتاد و زبیر را گرفتند و بستند. زبیر در تنهایی امیر المؤمنین پشت امیر المؤمنین را خالی نکرد امّا یکی از کسانی که در تشیع جنازهی حضرت زهرا (سلام الله علیها) شرکت داشتند زبیر بود. ببینید تا کجاها زبیر بوده است. امّا همین زبیر در آن ۲۵ سالی که امیر المؤمنین (علیه السّلام) که خانه نشین شده بود و به خاطر مسائل دین سکوت کرده بود، عوض شد. آن چرب و شیرین دنیا به کام زبیر آنچنان اثر گذاشت که زبیر آرام آرام جزء ثروتمندان و متولین نه ثروتمند معمولی و عادی، نه از کسانی که مرحوم علّامه امینی در الغدیر وقتی آمار ثروتهای باد آورده که در آن زمان پخش شده بود را نقل میکند، زبیر جزء کسانی بود که کیسهی او از ریخت و پاشها خیلی پر شده بود. اوّلین جنگی که در مقابل امیر المؤمنین (علیه السّلام) راه افتاد بعد از سه ماه و اندی از خلافت حضرت امیر، جنگ جمل بود که جنگ جمل را امثال همین دوستان قدیمی حضرت امیر المؤمنین راه انداختند. هنوز درگیری بین دو لشکر رخ نداده بود؛ امیر المؤمنین و سپاه جمل. خود حضرت امیر بدون اسلحه آمد وسط میدان و زبیر را صدا زد. زبیر وسط میدان آمد حضرت امیر (علیه السّلام) به او گفت: به یاد داری شاید بیش از سی سال پیش من و تو و پیغمبر اکرم سه تایی با همدیگر نشسته بودیم؟ تو با یک لبخند مهربانی داشتی من را نگاه میکردی؟ پیغمبر از تو سؤال کرد که زبیر علی را دوست داری؟ تو گفتی بله که دوستش دارم علی خویش من است. پیغمبر فرمود: امّا زبیر یک روزی به ظلم در مقابل علی میایستی تو آن روز باور نمیکردی. میگفتی: من؟ من در مقابل علی بایستم؟! آن چیزی که پیغمبر میگفت برای امروز است که در مقابل من ایستادی و این جنگ را راه انداختی. زبیر یک مرتبه حیرت زده شد، پسر خبیث او عبدالله بن زبیر که امیر المؤمنین که در نهج البلاغه میفرماید: «مَا زَالَ الزُّبَیْرُ رَجُلًا مِنَّا أَهْلَ الْبَیْتِ»[۲] از ما اهل بیت بود «نَشَأَ ابْنُهُ الْمَشْئُومُ» بزرگ نشده بود و او را خراب نکرده بود. وقتی که عبدالله بن زبیر دید که پدر او حیرت زده و برگشت از ملاقات با حضرت امیر و دیگر قصد جنگ ندارد. برای اینکه او را تحریک به جنگ کند دو الی سه متلک به او انداخت. گفت: ترسیدی، علی را دیدی ترسیدی؟ زبیر گفت: نه، نقل ترس نیست. کلام از پیغمبر را علی به یاد من انداخت. به هر حال زبیر از این جنگ کناره گرفت. تو شر را به پا کردی. حالا به فرض هم که توبه کردی، توبهی تو این نیست که کناره بگیری، توبهی تو این است که مثل حر به لشکر حق بپیوندی امّا زبیر کناره گرفت. یک شخصی به نام ابن جرموز که بعدها جزء خوارج شد زبیر را تعقیب کرد در یک غفلتی او را ترور کرد، او را کشت و شمشیر زبیر را برداشت. به سمت حضرت امیر (علیه السّلام) رفت وارد خیمه شد، گفت یا امیر المؤمنین الجایزه الجایزه. به من جایز بده من زبیر را کشتم. حضرت امیر خیلی او را تحویل نگرفت. عرض کردم بعدها جزء خوارج شد. در نهروان حضرت امیر او را کشت بعد امیر المؤمنین شمشیر زبیر را گرفت با اندوه یک نگاهی به این شمشیر کرد فرمود: «طَالَمَا جَلَّى بِهِ الکَربِ عَن وَجهِ رَسُولِ اللهِ»[۳] این شمشیر چقدر برای دین خدا کار کرده بود، چقدر غم از چهرهی پیغمبر زدود امّا صاحب این شمشیر به جهنم رفت. کسانی بودند که شاگرد اوّلهای دینداری بودند امّا در عین حال میشود آدم سقوط کند، از چشم خدا بیافتد، هیچ کسی تضمین شده نیست، به کسی ضمانتنامه ندادند که تو میمانی.
[۱]ـ الإختصاص، النص، ص ۱۸۶٫
[۲]ـ نهج البلاغه، ص ۵۵۵٫
[۳]– شرح نهج البلاغه لابن أبی الحدید، ج ۱، ص ۲۳۶٫
پاسخ دهید