حکایتی از آقا شیخ مرتضی زاهد
حدود پنجاه سال پیش در تهران خدا رحمت کند مرحوم آقا شیخ مرتضی زاهد را از خوبان تهران بود که حضرت امام (رضوان الله تعالی علیه) خیلی به ایشان ارادت داشت. گهگاهی مرحوم آیت الله بروجردی نقل است که دعوت میکرد آقا شیخ مرتضی زاهد از تهران به قم برود و یک روایتی بخواند و آقای بروجردی را موعظه کند و مرحوم آیت الله بروجردی به شدّت گریه میکرد.
آقای شیخ مرتضی زاهد صاحب نفسی بود. ایشان یک مرتبه ظاهراً قبل از اذان صبح بوده است، به هر حال خانهی ایشان خالی بود و به مسجد رفته بود هر چه که بود دزد وارد خانهی ایشان شد از این دزدهای ناشی که به کاهدان میزنند. حالا خانهی ایشان که چیزی نبود. منتها این بیچاره وارد شد و نگاه کرد دید چیزی در خانهی این بنده خدا نیست، یک قالیچهای دید چشم او را گرفت. این قالیچه را لوله کرد برداشت آمد بیرون. دیگر یک دقایقی از اذان صبح گذشته بود و نماز صبح هم تمام شده بود. در منزل، این دزد در حیاط را که باز کرد تا بیرون بیاید با خود آقا مواجهه شد، خود آقا شیخ مرتضی زاهد. تا او را دید گفت: سلام علیکم؛ خیلی خوش آمدی، مهمان هستی، مهمان حبیب خدا است، آن هم مهمانی که با پای مبارک خود وارد خانهی آدم شده باشد. خیلی خوش آمدی برویم داخل. شوخی و طعنه و کنایه نمیزد، نه، واقعاً میگفت. این بندهی خدا را داخل آورد. گفت: بنشین یک چایی درست کنم با همدیگر بخوریم. گفت: چرا قبلاً نگفتی ما یک میوهی یک چیزی تهیّه کنیم بالاخره آمادگی شما را داشته باشیم. یک چایی درست کرد ده دقیقه، یک ربع با هم دیگر خوردند. گفت: اگر ظهر پیش ما بمانی یک آبگوشتی هم ناهار میخوریم. گفت حاج آقا اجازه میدهید من بروم؟ این بیچاره میگفت من میخواست زمین دهن باز کند از خجالت فرو بروم، این آقا ما را رها نمیکرد. میگفت بمان. گفت: اجازه میدهی بروم؟ آقا شیخ مرتضی زاهد گفتند: بفرمایید حالا این قالیچه که دیگر از دست ما رها شده بود بلند شدیم رفتیم ایشان هم تا نزدیک در دنبال ما آمد قالیچه را هم برداشت آورد. نزدیک در که رسیدیم گفت آقا این هدیه است، قالیچه هدیه است. قالیچه را به من داد. فقط یک کلمه گفت یک جمله گفت، گفت جوان پاک زندگی کن همین. از فردای آن روز یکی از مریدهای پر و پا قرصی که همیشه پشت سر آقا شیخ مرتضی زاهد نماز میخواند همین آقای دزد بود؛ از کسانی شد که دیگر نماز پشت سر ایشان را ترک نمیکرد.
پاسخ دهید