اربعین امام حسین (علیه السّلام)
فردا روز اربعین است. در روز اربعین یکی از مواردی که إنشاءالله شما حتماً رعایت میکنید خواندن زیارت اربعین است. شاید خواندن آن بیش از پنج دقیقه طول نکشد، بیشتر از یک و نیم، دو صفحه نیست امّا میدانید از معصوم (علیه السّلام) –ظاهراً امام حسن عسکری (علیه السّلام)- نقل شده است که علامت مؤمن و شیعه بودن پنج چیز است که یکی از آن ها خواندن زیارت اربعین است. خیلی سخت نگرفتند، پنج مورد است که خیلی ساده است. البتّه هر کدام یک کد است، امّا با این وجود یکی از علائم مؤمن بودن خواندن زیارت اربعین است. سعی کنید فردا این زیارت اربعین را بخوانید.
فرزندان امام حسین ۴۰ روز است که در این بیابان ها میروند. فردا، روز اربعین امام حسین دو نفر زائر دارد: یکی از آن ها جابر بن عبدالله انصاری است که معروف است و همه دربارهی او شنیدید. جابر میگوید با عطیه کوفی سر قبر سیّد الشّهداء رفتم. آن موقع هنوز موقعیت خوفناکی بود. زمان بنی امیّه در زمان یزید بود. میگوید سر قبر سیّد الشّهداء رفتم. جابر پیر غلام اهل بیت بود که هفت نفر از چهارده معصوم را دیده و درک کرده بود و در زمان امام باقر از دنیا رفت. با آداب و تشریفات خاصّی بر سر مزار ابا عبدالله رفت. داخل فرات غسل کرد و بر سر مزار ابا عبدالله رفت. چشمان او یا نابینا بود یا بینایی بسیار کمی داشت. خود را روی تربت ابا عبدالله (علیه السّلام) انداخت و شروع کرد گاهی اوقات این خاک را روی سر خود میریخت، شروع کرد با اباعبدالله صحبت کردن: «حبیبی حسین، حبیبی حسین» دو، سه مرتبه اسم ابا عبدالله را برد. بعد گفت: چرا جواب سلام من را نمیدهی، چرا به دوستت جواب نمیدهی؟ بعد خودش به خودش گفت: چگونه جواب بدهد آن کسی که بین سر و بدن او منزل ها فاصله افتاده است جواب بدهد. شروع کرد اشک ریختن و گریه کردن. این یک زائر بود امّا فردا ابا عبدالله زائر دیگری دارد. اربعین اوّل یا اربعین بعدی مهم نیست کاروان اسرای کربلا است که دارند از شام به سمت مدینه بر میگردند که به سمت کربلا میآیند. زینب کبری، امام سجّاد و فرزندان امام حسین شام را فتح کردند، در این سفر اسارت خیلی سختی کشیدند. یک کودک چهار ساله را هم در شام باقی گذاشتند امّا با این وجود شام را فتح کردند. برگشتند و بر سر مزار سیّد الشّهداء آمدند.
این کاروان رسید، این کاروان بسیار عجیب است! زینب کبری و فرزندان امام حسین هر کدام خود را به سمت قبر پرت کردند، زینب کبری آمد، فرزندان امام حسین، فاطمه بنت الحسین، سکینه بنت الحسین، آمدند و هر کدام قبر ابا عبدالله را دور کردند و در آغوش گرفتند. زینب میخواهد گزارش بدهد: برادر جان، گمان نمیکردم ۴۰ روز از تو دور باشم. از کودکی با تو بزرگ شدم، من طاقت دوری تو را نداشتم، گمان نمیکردم که بتوانم ۴۰ شبانه روز از تو جدا باشم. حسین من، از موقعی که به دنیا آمدم، وقتی گریه کردم، -قنداقهی زینب را که به دست امام حسین دادند آرام گرفت- در آغوش تو آرام گرفته بودم. از آن موقعی که چشم باز کردم سر من بر شانهی تو بود و بزرگ شدم امّا حسین جان، من از تو دور شدم. ۴۰ شبانه روز بود که روی تو را ندیده بودم. چرا دیدم امّا سر تو بالای نی بود که آن را این طرف و آن طرف میبردند.
حسین جان، از من نپرس، از رقیّه چیزی نپرس. زینب پیر شده بود، زینب شکسته شده بود. این سرو راست قامت خم شده بود. حسین من، نپرس چه بلایی بر سر او آمد و من او را جا گذاشتم و نتوانستم امانت تو را باز گردانم.
پاسخ دهید