تفسیری از شعر حافظ

حدود ۵۰ سال پیش در تهران، خیابان ولی عصر، میدان منیریه، عالم بزرگواری به نام آقا ضیاء الدّین درّی زندگی می‌کرد. از عرفا، فقها و از کسانی بود که در علوم مختلفی تخصّص داشت. مجتهد مسلّم بود، عارف بود، با آیت الله بروجردی هم‌شاگردی بود، در اصفهان از شاگردان مرحوم جهانگیر خان قشقایی بود. درس او در آن‌جا تمام شد و اجازه اجتهاد گرفت و از جهت تربیتی و اخلاقی هم مراتبی را گذراند و به تهران آمد و در همین میدان منیریه ساکن شد. فقه و فلسفه و دروس مختلفی را تدریس می‌کرد و حتّی به طبّ قدیم طبابت هم می‌کرد. علاوه بر این فنون و هنرهای مختلفی که داشت با وجود علمی که داشت چیزی را که فراموش نکرده بود این بود که ذاکر ابا عبدالله (علیه السّلام) بود، روضه‌خوان امام حسین بود. دو ماه محرّم و صفر را منبر می‌رفت و روضه می‌خواند.

شب هشتم محرّم کنار منبر نشسته بود و منتظر بود جمعیت جمع شوند که منبر برود و سخنرانی کند. جوانی آمد و گفت: می‌خواهم یک بیت حافظ را برای من معنی کنی. ظاهر بیت را بلد هستم، می‌خواهم بدانم باطن بیت حافظ چه منظوری دارد؟ آقا ضیاء گفت: کدام بیت حافظ؟ جوان گفت:

مرید پیر مغانم ز من مرنج ای شیخ                   چرا که وعده تو کردی و او به جای آورد

ظاهر بیت این است که می‌گوید من مرید پیر مغان هستم. پیر مغان یعنی سالک اهل دل راه رفته، من مرید او هستم. (ز من مرنج ای شیخ) در اصطلاحات حافظ شیخ یعنی کسی که به ظواهر شرع اکتفا کرده است. آدم مقدّسی است ولی به همین ظواهر اکتفا کرده است و چندان اهل مراتب باطنی و امثال این‌ها نیست. می‌گوید:

مرید پیر مغانم ز من مرنج ای شیخ                   چرا که وعده تو کردی …

تو وعده‌ی دینداری را کردی امّا حقیقت دینداری را او به جای آورد (چرا که وعده تو کردی و او به جای آورد)؛ حافظ چه منظوری دارد؟ من ظاهر بیت را بلد هستم، مقصود حافظ چیست؟

آقا ضیاء می‌گوید من روی منبر می‌گویم تا همه استفاده کنند. روی منبر با آن توانمندی علمی که داشت داستان حضرت آدم و حوّا را در بهشت گفت که این دو بزرگوار وعده کرده بودند که از گندم بهشت نخورند ولی عمل نکردند، بالاخره خوردند و از بهشت رانده شدند امّا امیر المؤمنین (علیه السّلام) که وعده نکرده بود از گندم دنیا نخورد ولی یک بار در این دنیا نان گندم نخورد، همیشه نان جو خورد.

تفاوت سفره‌ی حضرت امیر با معاویه

بعد از شهادت امیر المؤمنین یکی از اصحاب او می‌گوید من وارد کاخ سبز معاویه در دمشق شدم. موقع ظهر وقتی سفره پهن کردند به قدری سفره‌ی معاویه را رنگین دید که تا به حال چنین سفره‌ای را ندیده بود. سفره‌های معاویه معروف بود، غذاهایی که تا به حال به چشم او نخورده بود. یک مرتبه شروع کرد به گریه کردن. معاویه پرسید: چرا گریه می‌کنی، بیا غذا بخور؟! این صحابی امیر المؤمنین (علیه السّلام) گفت: معاویه، اشتهای من کور شده، چیزی از مولای من امیر المؤمنین را به یاد آوردم. من سفره‌ی امیر المؤمنین را دیدم، سفره‌ی تو را هم دیدم، از این جهت گریه کردم. معاویه گفت: سفره‌ی علی چطور بود؟ گفت: لازم نیست برای تو بگویم. معاویه گفت: حتماً باید بگویی. گفت: معاویه، علی بعد از نماز ظهر آمد و کیسه‌ای را که گویی خودش به طرز خاصّی مهر و موم کرده بود باز کرد و نان جویی را بیرون آورد و آن را شکست، کاسه‌ای آب و یک پیاله نمک در کنار آن گذاشت و شروع کرد به خوردن. من به اطرافیان علی اعتراض کردم، گفتم: چرا به این پیرمرد رحم نمی‌کنید. معلوم است که اواخر عمر علی بود- کمی به این نان آب یا روغن بزنید که یک مقدار تازه شود. گفتند پدرمان علی، طوری این کیسه را می‌بندد که ما آن را باز نکنیم. معاویه من سفره‌ی علی را دیدم، سفره‌ی تو را هم دیدم.

معاویه روی دست خود زد و گفت: ابو الحسن، ابو الحسن! آن خبیث می‌دانست امیر المؤمنین چه شخصیتی دارد!

جوانی که آمدی بیت حافظ را از من پرسیدی، معنای آن بیت این است: (مرید پیر مغانم) یعنی امیر المؤمنین (علیه السّلام)، (ز من مرنج ای شیخ) ای حضرت آدم، (چرا که وعده تو کردی و او به جای آورد) تو وعده کردی که گندم نخوری امّا تو به جای نیاوردی، علی به جای آورد (چرا که وعده تو کردی و او به جای آورد) این بیت را این‌طور معنا کرد و از منبر پایین آمد.

اتّفاقاً در طول همان سال آقا ضیاء مرحوم شد. سال بعد دوباره همان شب هشتم محرّم فرا رسید، جوان خواب آقا ضیاء را در عالم برزخ، در عالم قبر دید. به محضر این‌که چشم آقا ضیاء به این جوان خورد گفت: جوانی که تا وقتی که در دنیا بودم بیت حافظ را آن‌طور برای تو معنا کردم، الآن که از دنیا رفتم در آن عالم باطن دیگر بیت حافظ برای من روشن شد و آن این‌که حضرت ابراهیم وعده کرده بود فرزند خود اسماعیل را سر ببرد امّا به هر حال این وعده عملی نشد و سر اسماعیل را نبرید امّا امام حسین (علیه السّلام) که وعده نکرده بود فرزند خود را سر ببرد «فَإِنَّ اللَّهَ قَدْ شَاءَ أَنْ یَرَاکَ قَتِیلاً»[۱] قرار بود خودش برود، امّا خودش رفت و تمام فرزندان خود را هم برد، حتّی فرزند چهار ساله و شش ماهه را هم برد. جوان بیت حافظ می‌خواهد این را بگوید: (مرید پیر مغانم) ابا عبدالله الحسین، (ز من مرنج ای شیخ) حضرت ابراهیم، (چرا که وعده تو کردی و او به جای آورد) تو وعده کردی فرزند خود را ببری امّا امام حسین برد.


 

[۱]– بحار الأنوار، ج ۴۴، ص ۳۶۴٫