قسمت این بود که با عشق تو پرواز کنم

و خدا خواست که بی دست و سر آغاز کنم

 

چشمم از عشق و خجالت زدگی پر شده بود

شرم اینگونه خدا قست کافرنکند!

 

دست من باشد و راهی نشود باز کنم

سر و سریست میان من ومشک و سر و دست

کاش می شد که تو را با خبر از راز کنم

 

پاک کن چشم مرا تا که مبادا، گل من!

قامت سبز تو را سرخ برانداز کنم

 

دختری در دل خود گفت:«نباید پس ازین

روی زانوی کسی ناز شوم، ناز کنم»

 

شاعر: عبّاس سودایی