بچّهها را بردیم خط، در نقطهی رهایی، که بفرستیمشان بروند برای عملیاتی که در پیش بود: خیبر. داشتم باشان حرف میزدم که دیدم حاج همّت آمده ایستاده دارد با بچّهها حرف میزند.
به خودم گفتم: «طاقت نمیآورد. آخرش کار دست خودش و ما میدهد.»
چشم ازش برنمیداشتم، حتّی وقتی عملیات شروع شد.
عراق دیوانه شده بود. از همه طرف آتش میریخت روی سرمان. به خصوص روی خط مقدّم.
هر چه فکر کردم چه کار کنم، عقلم به جایی قد نداد.
رفتم به خودش گفتم: «حاجی! جان هر کس که دوست داری برگرد عقب.»
گفت: «نمیشود. نمیتوانم.»
گفتم: «برو، توی این سنگر اقلاً!»
گفت: «نمیخواهم.»
گفتم: «آتش را ببین! کورست.»
گفت: «من که نیستم. باید ببینم، باید با چشمهای خودم بایستم ببینم دارد چی به سرمان میآید.»
گفتم: «این کار منست، نه تو که باید الآن بالا باشی.»
گفت: «من بالا و پایین سرم نمیشود.»
گفتم: «قرارگاه را میگویم.»
گفت: «قرارگاه من همینجاست، پیش بچّهها.»
دل نمیکند. آتش دیوانهتر شده بود. نمیدانستم چی کار کنم.
بچّهها فهمیدند چی کار کنند. آمدند دورمان را گرفتند، که اگر طوری شد، سنگر حاجی بشوند و نگذارند تیری، ترکشی، چیزی به او برسد.
گفتم: «همین را میخواستی؟»
به تک تک بچّهها خیره شد گفت: «همین کارها را میکنید که نمیتوانم ازتان دل بکنم دیگر.»
گفتم: «به خاطر اینها هم که شده مواظب خودت باش.»
خیره شد توی چشمهام گفت: «باشد.»
فکر کردم میخواهد برود. خوشحال شدم، ولی دیدم رفت ایستاد کنار نفربر، از آنجا ایستاد بچّهها را نگاه کرد گفت چی کار کنند چی کار نکنند.
به خودم یا نمیدانم کی گفتم: «همین هم غنیمتست.»
منبع: کتاب به مجنون گفتم زنده بمان ۳؛ شهید ابراهیم همت – انتشارات روایت فتح
به نقل از: عبّاس کریمی
پاسخ دهید