یک روز رفتم خدمت امام گفتنم «تو حیاط پر از سلاح است، اتاق‌ها پر است.

بهتر نیست هر چه زودتر تکلیف این زندانی‌ها روشن شود؟»

زندان نداشتیم که ببریم‌شان آن‌جا، چون زندان‌ها را مردم خراب کرده بودند.

امام گفتند «شما بروید تکلیف‌شان را روشن کنید!»

گفتم «من؟ من که قضاوت از عهده‌ام برنمی‌آید.»

آقای خلخالی آن جا حاضر بود.

گفت «به من حکم بدهید، آقا، تا من بروم این کار را بکنم.»

آقای خلخالی همراه دو روحانی دیگر مسؤول شدند که بروند به پرونده‌ها رسیدگی کنند. از ظهر که شروع کردند، تا شب بیست و سه نفر محکوم شدند به اعدام. خودشان در رأی‌شان شک کردند و گفتند باید رسیدگی شود و رفتند با امام صحبت کردند.

آن شب فقط چهار نفر اعدام شدند.

قاصد خنده‌رو، ص ۹۸٫