یک بار مسؤولی آمد سرش داد زد «من فرماندهتم. باید به حرفم گوش بدهی.»
محمود گفت «تو فرمانده من نیستی. فرمانده من امامست.»
بش تکلیف کردند «باید بروی همین امشب عمل کنی.»
– بگذارید برای فردا شب. قول میدهم موفق هم میشویم.
– نمیشود. همین امشب.
– فقط ۲۴ ساعت مهلت میخواهم. میخواهم بچّهها را دوباره سازمانشان بدهم، بازسازیشان کنم، بعد بیایم عمل کنم.
– ارتفاع ۲۵۱۹ مال منست. میگیرمش. قول میدهم، ولی امشب وقتش نیست. بگذارید برای فردا شب.
دلیلهای نظامی میآوردند.
محمود گفت «باشد. من میروم، ولی دیگر بر نمیگردم.»
و بعد «تیپ هم با رفتن من تمام میشود. مطمئن باشید.»
خبر رسیده بود یکی از سپاههای ارتش عراق دارد میرود سمت جنوب که فشار بیشتری به آنجا بیاورد. اگر میرسید فاجعه اتّفاق میافتاد.
به محمود گفتند «باید اینجا سرشان را گرم کنیم تا برگردند، نروند جنوب. جز این چارهیی نیست.»
محمود گفت «ولی من و بچّههام هم باید آماده باشیم.»
کل تیپ متلاشی شده بود. پانزده گردان از خراسان فرستاده بودند تا مثلاً تیپ بازسازی شود. آن هم بدون اسلحه و مهمات. بیشترشان با لباس شخصی آمده بودند.
محمود گفت «من با اینها چی کار میتوانم بکنم؟»
باید تجهیزشان میکرد، سازمانشان میداد، با منطقه آشناشان میکرد، از میانشان خبرهها را میبرد توی گردانهای تکاورش، بعد عمل میکرد؛ و برای تمام این کارها فقط یک روز وقت میخواست و نمیدادند. یعنی نمیشد.
من آمدم طرح دادم «ممکن ست این گردانها به درد کاوه نخورند. بهترست با هلیکوپتر ببریمشان نقده، توی ورزشگاه تجهیزشان کنیم، آمادهشان کنیم، بعد با هلیکوپتر ببریم هلیبردشان کنیم توی یگانهای دیگر.»
آقای شمخانی قبول کرد.
محمود دلخور بود ازم. رفت گفت «میروم. همین امشب میروم.»؛ رفت و دو ساعت بعد شهید شد.
منبع : کتاب «ردّ خون روی برف یا توی برف بزرگ شو دخترم»- انتشارات روایت فتح
به نقل از: جواد حامد
پاسخ دهید