امام تصمیم گرفت بیاید ایران. با سران انقلاب رفتیم مدرسهی رفاه جلسه تشکیل دادیم. شهید بهشتی بود و شهید مطهری و آقای هاشمی و چند نفر دیگر و من. مسئولیت حفاظت از امام را گذاشتند گردن من و تیمی که قرار بود انتخاب بشود. دکتر یزدی از پاریس اصرار داشت که برای این کار از سران نهضت آزادی در تهران یا از مجاهدین (منافقین) خلق آزاده شده از زندان استفاده کنیم. مخالفت شد.
بحث آنقدر بالا گرفت که باز مجبور شدیم از خود امام در پاریس کسب تکلیف کنیم. به پیشنهاد آنها گفتند نه و ما را تأیید کردند.
من هم محمد را خواستم و او رفت سی و پنج نفر از بچّههای همرزم خودش را آورد. همهشان را مسلح کردیم. محمد شد فرماندهی تیم حفاظت از حضرت امام.
برای بردن امام به یک ماشین بزرگ و محکم احتیاج داشتیم. محمد یکی از دوستهاش را معرفی کرد که چنین ماشینی داشت. با علی صنایع از همینجا آشنا شدم. از آن کاسبهای خوب خدا که هر چه داشت و نداشت در اختیار انقلاب گذاشت.
روز ۱۲ بهمن ۵۷ باید میرفتیم فرودگاه برای استقبال و محافظت از امام. دو تا کلاشینکف داشتیم که باید از جلو پلیسها با خودمان میبردیمشان فرودگاه. محمد لباس روحانیها را پوشید، اسلحهها را زیر لباسهاش مخفی کرد، از جلو پلیسها عبورشان داد.
امام آمد.
هیجان مردم دیدنی بود. همهمان توی پوست خودمان نمیگنجیدیم. آن حضور و آن خطابهی قدرتمند امام به همهمان قوت قلبی داد که هنوز که هنوز است از یادآوریاش به هیجان میآیم.
ده روز تا پیروزی انقلاب باقی مانده بود. امام را بردیم مدرسهی علوی، طبقهی سوم مدرسهی علوی در اختیار محمد و بچّههای گروهاش بود. از آنجا همه چیز و همه جا را کنترل میکردند. شنود هم میکردند. بیسیمهای ساواک و کمیتهی شهربانی و مراکز دولتی را شنود میکردند و تا میفهمیدند یک کلانتری دارد احساس عجز میکند، چند نفر مسلح را میفرستادند آنجا و با کمک مردم معترض تصرفاش میکردند.
تا انقلاب پیروز شد.
منبع: کتاب «همان لبخند همیشگی»؛ شهید میرزا محمد بروجردی- انتشارات روایت فتح
به نقل از: محسن رفیقدوست
پاسخ دهید