بیست روزی میشد آمده بودم مشهد که شب آمد به خوابم. با لباس نظامی و تک و تنها.
گفت «مرا تنها میگذاری؟»
گفتم «جان تو دلم نمیخواست. خسته شده بودم فقط. مأموریتم هم –خودت بهتر میدانی- تمام شده بود.»
حتّی چانه زدم «چرا درخواستم نکردی مأمورم کنند باز برگردم بیایم پیشت؟»
گفت «یک خوابی برات دیدهام که دیگر نتوانی از دست من و منطقه در بروی، بروی.»
گفتم «چطور؟»
گفت «عملیات جدید داریم. با یک تیپ جدید، به اسم امام حسین علیه السلام، که فرمانده ندارد.»
خندید گفت «من تو را پیشنهاد کردم فرماندهاش بشوی.»
گفتم «من یک گردان را هم به زور جمعش میکنم، آن وقت تو…»
که سر بلند کردم دیدم توی عملیاتیم و من فرماندهام دارم کنار تیپ محمود پیشروی میکنم. در صورتی که در عالم واقع نمیشود تیپ کناری را دید. ولی من محمود را میدیدم. حتّی دیدم خمپاره آمد کنارش منفجر شد، یک تکه ترکش آمد خورد به گیجگاهش. سمت چپ و راستش یادم نیست. فقط یادمست خورد توی گیجگاهش و افتاد.
داد زدم بلند شدم، خیس عرق، نشستم توی جام. بوی باروت هنوز توی دماغم بود که خانمم هم جیغ زد بلند شد نشست گریه کرد.
انگشت زد به گیجگاهش گفت «ترکش خورد به این جاش.»
گریه نمیگذاشت حرف بزند. ولی گفت. خوابش را گفت. خوابی درست مثل خواب من. تا صبح اضطراب داشتیم، داشتیم میلرزیدیم.
گرگ و میش بلند شدم لباس پوشیدم گفتم «تا محمود را نبینم نمیآیم خانه. منتظرم نباش.»
رفتم معراج شهدا، سردخانه، صورتش گل انداخته بود محمود. انگار خواب باشد بعد از آن همه خستگیها که کشیده بود. هیچ جای بدنش هم زخم و زار نبود. دست گذاشتم روی گیجگاهش. یادم نیست کدام طرفش. فقط یادمست دو بند انگشتم فرو رفت توی سرش.
منبع : کتاب «ردّ خون روی برف یا توی برف بزرگ شو دخترم»- انتشارات روایت فتح
به نقل از: احمد سمرقندی
پاسخ دهید