سیّد احمد هاتف اصفهانی از چهره های شاخص ادبی در دوره ی افشاریه و زندیه است که بیشتر شهرتش را وامدار ترجیع بند توحیدیه ی خویش با بیت ترجیع ذیل است:
که یکی هست و هیچ نیست جز او
وحـدهُ لـا الـه الّـا هـو
هاتف در نیمهی نخست قرن ۱۲ در اصفهان چشم به جهان گشود و گویا اواخر عمر را در شهر مقدّس قم سپری کرد و در جوار کریمهی اهل بیت:مدفون شد. سال وفات او را ۱۱۹۸ هـ. ق نوشتهاند.
میراث شاعری از «هاتف اصفهانی» به دو فرزندش، یک پسر و یک دختر به ارث رسید. یکی سیّد محمّد متخلّص به «سحاب اصفهانی» که دارای دیوان شعری است و دیگری بیگم متخلّص به «رشحه» که طبع لطیفی داشته است.
دیوان هاتف اصفهانی بارها به چاپ رسیده است. ناشران گوناگونی در سالهای مختلف به چاپ آن مبادرت ورزیدهاند. این دیوان، نخستین بار در سال ۱۳۱۷ هـ.ق با چاپ سنگی انتشار یافته و پس از آن در خارج از کشور حتّی در اروپا نیز به زیور طبع آراسته شده است. دیوان وی در ایتالیا شهرت به سزایی دارد. حتّی در شوروی نیز میتوان شاهد آثار وی بود. ضمناً افشین عاطفی با مقابلهی چند نسخه در سال ۱۳۹۴ این دیوان را مجدّد منتشر کرد.
غدیریّه:
شعر زیر یک قصیدهی ۶۲ بیتی است که دو بار هم تجدید مطلع شده (اگر چه در چاپ اخیر به تصحیح وحید دستگردی (انتشارات نگاه) به صورت سه شعر مجزّا شماره خورده که خطای چاپی است نه خطای مصحّح).
نکته:
دوازده بیت ابتدای این شعر، تشبیب است با موضوع طلوع خورشید که طبق نامگذاری قدما آن را طلوعیّه میخوانیم و گریز آن در دو بیت به مدح و منقبت حضرت علی علیه السّلام است؛ بلافاصله تشبیب دیگری شروع میشود با موضوع بهار و نوروز که به غدیر میانجامد و میدانیم که بین غدیر و نوروز نیز ارتباط تنگاتنگی است.
بنابراین به نظر حقیر، تلّقی کردن این ۶۲ بیت به عنوان یک شعر واحد، آن هم در دورههای پیشین (نه امروزه) چندان با ساختار قصیده جور درنمیآید و نامتناسب است. به نظر میرسد که متن شعر، دو شعر باشد: یکی ۱۲ بیت اوّل که یک قصیدهی مجزّاست (تشبیب دارد و گریز یا تخلّص) و البتّه شاید ناقص چون مدحش خیلی کم است. باقی شعر باز یک قصیدهی مجزّا با ۵۰ بیت که یک بار تجدید مطلع شده است.
با این همه به رسم امانت، همانگون نقل میکنیم که نقل کردهاند؛
سحر از کوه خاور، تیغ اسکندر چو شد پیدا
عیان شد رشحهی خون از شکاف جوشن دارا
دم روح القدس زد چاک در پیراهن مریم
نمایان شد میان مهد زرّین، طلعت عیسی
میان روضهی خضرا، روان شد چشمهی روشن
کنار چشمهی روشن، برآمد لالهی حمرا
ز دامان نسیم صبح، پیدا شد دم عیسی
ز جَیب روشن فجر، آشکارا شد کف موسی
دُرافشان کرد از شادی، فلک چون دیدهی مجنون
برآمد چون ز خاور، طلعت خور، چون رخ لیلا
مگر غمّاز صبح از بام گردون دیدشان ناگه
که پوشیدند چشم از غمزه، چندین لعبت زیبا
درآمد زاهد صبح از در دُردیکشِ گردون
زدش بر کوه خاور، بیمحابا شیشهی صهبا
برآمد ترکی از خاور، جهانآشوب و غارتگر
به یغما بُرد در یک دم، هزاران لؤلؤ لالا
نهنگ صبح لب بگْشود و دزدیدند سر، پیشش
هزاران سیمگون ماهی، در این سیمابگون دریا
برآمد از کنام شرق، شیری آتشینمخلب
گریزان انجمش از پیش، روبهسان، گرازآسا
چنان کز صولت شیر خدا، کفّار در میدان
چنان کز حملهی ضرغام دین، اَبطال بر بیدا
هُژبرِ سالبِ غالب، علیّ بن ابیطالب
امام مشرق و مغرب، امیر یثرب و بطحا
(تجدید مطلع دوم)
نسیم صبح، عنبربیز شد بر تودهی غبرا
زمین سبز، نسرینخیز شد چون گنبد خضرا
ز فیض ابر آزاری، زمین مرده شد زنده
ز لطف باد نوروزی، جهان پیر شد برنا
صبا پُر کرد در گلزار، دامان از گل سوری
هوا آکنده در جَیب و گریبان، عنبر سارا
عبیر آمیخت از گیسوی پُرچین، سنبل مشکین
گلاب افشانْد بر چشم خمارین، نرگس شهلا
به گرد سرو، گرم پرفشانی، قُمری مفتون
به پای گل به کار جانسپاری، بلبل شیدا
سزد گر بر سر شمشاد و سرو، امروز در بستان
چو قُمری پر زند از شوق، روح سدره و طوبی
چنار افراخت قدّ بندگی صبح و کف طاعت
گشود از بهر حاجت، پیش دادار جهانآرا
پس آن گه در جوانانِ گلستان کرد نظّاره
نهان از نارون پرسید کای پیرِ چمنپیرا!
چه شد کاطفال باغ و نوجوانان چمن، جمله
سر لهو و لعب دارند زینسان فاحش و رسوا؟
چرا گل چاک زد پیراهن ناموس و با بلبل
میان انجمن دمساز شد با ساغر و مینا؟
نبینی سروِ پابرجایْ را کآزاد خوانندش
که با اطفال میرقصد، میان باغ بر یک پا؟
پریشان گیسوی شمشاد و افشان طرّهی سنبل
نه از نامحرمان، شرم و نه از بیگانگان، پروا
میان سبزه غلتد با صبا، نسرین بیتمکین
عیان با لاله جام میْ زند، رعنای نارعنا
به پاسخ، نارون گفتش کز اطفال چمن بگذر
که امروز امّهات از شوق در رقصند با آبا
همایون روز نوروز است امروز و به فیروزی
بر اورنگ خلافت کرده شاه لافتی، مأوا
شهنشاه غضنفرفر، پلنگآویز اژدردر
امیرالمؤمنین حیدر، علیّ عالی اعلا
به رتبت ساقی کوثر، به مردی فاتح خیبر
به نسبت صِهر پیغمبر، ولیّ والی والا
ولیّ حضرت عزّت، قسیم دوزخ و جنّت
قوام مذهب و ملّت، نظام الدّین و الدّنیا
از آنش عقل در گوهر، شمارد جفت پیغمبر
که بیچون است و بیانباز، آن یکتای بیهمتا
(تجدید مطلع سوم)
زهی! مقصود اصلی از وجود آدم و حوّا
غرض ذات همایون تو از دنیا و مافیها
طفیلت در وجود، ارض و سمای عالی و سافل
کتاب آفرینش را به نام نامیات، طغرا
رخ از خواب عدم ناشُسته بود آدم که فرق تو
مُکلّل شد به تاج «لافتی» و افسر «لولا»
شد از دستت قوی، دین خدا، آیین پیغمبر
شکست از بازویت، مقدار لات و عزّت عزّی
نگشتی گر طراز گلشن دین، سرو بالایت
ندیدی تا ابد بالای «لا»، پیرایهی «الّا»
در آن روز سلامتسوز کز خون یلان گردد
چو روی لیلی و دامان مجنون، لالهگون صحرا،
کمان بر گوشه بربندد گره چون ابروی لیلی
عَلَم بگْشاید از پرچم، گره چون طرّهی سلمی
ز آشوب زمین، وز گیر و دار پُردلان افتد
بدانسان آسمان را لرزه بر تن، رعشه بر اعضا،
که پیچد برّه را بر پای، حبل کفّهی میزان
درافتد گاو را بر شاخ، بند ترکش جوزا
یکی با فتح، همبازی؛ یکی با مرگ، همبالین
یکی را اژدها بر کف، یکی در کام اژدرها
کنی چون عزم رزم خصم، جبریل امین در دم
کشد پیش رهت رَخشی، زمینپوی و فلکپیما
سرافیلت روان از راست، میکالت دوان از چپ
ملائک لافتیخوانان، بَرَندت تا صف هیجا
به دستی تیغِ چون آب و به دستی رُمحِ چون آتش
برانگیزی تکاوردُلدُل هاموننورْد از جا
عیان در آتش رُمح تو، ثعبانهای برقافشان
نهان از آب شمشیر تو، دریاهای طوفانزا
اگر حلم خداوندی نیاویزد به بازویت
چو یازی دست سوی تیغ و تازی بر صف اعدا،
ز برق ذوالفقارت، خرمن هستی، چنان سوزد
که جانداری نگردد تا قیامت در جهان، پیدا
ز خاک آستان و گَرد نعلینت کند رضوان
عبیرِ سنبلِ غلمان و کحلِ نرگسِ حورا
ز افعال و صفات و ذاتت آگه نیستم لیکن
تویی دانم امام خلق، بعد از مصطفی، حقّا
به هر کس غیر تو، نام امامالحق، بدان مانَد
که بر گوسالهی زرّین، خطاب «ربّنا الاعلی»
من و اندیشهی مدح تو، بادا زین هوس، شرمم!
چسان پرّد مگس جایی که ریزد بال و پر، عنقا؟
به اَدنی پایهی مهر و ثنایت کی رسد؟ گر چه
به رتبت بگْذرد نثر از ثریّا، شعر از شَعرا
چه خیزد از من و از مدح من؟ ای خالق گیتی!
به مدح تو فراز عرش و کرسی از ازل، گویا
کلاماللَّـه مدیح توست و جبریل امین، رافع
پیمبر، راوی و مدّاح ذاتت، خالق یکتا
بُوَد مقصود من زین یک دو بیت، اظهار این مطلب
که داند دوست با دشمن، چه در دنیا، چه در عقبی،
تو و اولاد امجاد کرام توست، «هاتف» را
امام و پیشوا و مقتدا و شافع و مولا
شها! من بنده کامروزم به پایان رفته از عصیان
خدا داند که امیّدم به مهر توست در فردا
پی بازار فردای قیامت جز ولای تو
متاعی نیست در دستم، منم آن روز و این کالا
نپندارم که فردای قیامت، تیرهگون گردد
محبّان تو را از دود آتش، غرّهی غرّا
قسیم دوزخ و جنّت تویی در عرصهی محشر
غلامان تو را اندیشهی دوزخ بُوَد؟ حاشا
الا! پیوسته تا احباب را از شوق میگردد
ز دیدار رخ احباب، روشن، دیدهی بینا،
محبّان تو را روشن ز رویت، دیدهی حقبین!
حسودان تو را بیبهره زآن رخ، دیدهی اعمی!
پاسخ دهید