شرف الدّین حسن، شفایی اصفهانی ملکالشّعرا و استاد شاعران عهد خود به ویژه صائب تبریزی است. القاب ملکالشّعرا و ممتاز ایران، از شاه عبّاس به او رسیده است.
تاریخ تولّد او در تذکرهها ذکر نشده ولی گلچین معانی در کتاب «شهر آشوب در شعر فارسی» ولادتش را به سال ۹۵۶ نوشته است. صاحب «عرفات العاشقین» که معاصر با «شفایی» نیز بوده، مینویسد: «در سندی ۱۰۲۳ تخمیناً ۵۷ سال از حیات وی گذشته باشد…» که بنا به این سند، تاریخ ولادتش در حدود سال ۹۶۶ هـ.ق باید بوده باشد.
اجداد او نیز از علما و حکمای معروف اصفهان بودهاند. آن چه از فحوای کلامش استنباط میشود، این است که علاوه بر طبّ و مقدّمات صرف و نحو عربی، در فقه، اصول، معارف اسلامی و نیز فلسفه و حکمت، نجوم، هیأت و علم مابعدالطّبیعه تحصیلاتی داشته و دانشها آموخته است.
دیوان شفایی به تصحیح، مقدّمه و تعلیقات دکتر لطفعلی بنان از آثار ارزندهی ادبی است.
اگر چه سال درگذشت وی را اسکندربیگ منشی ترکمان، صاحب «عالم آرای عبّاسی»، ۱۰۳۸ هـ.ق نگاشته امّا ملّاعرشی در مادّهتاریخ فوت «شفایی»، مصراعی آورده که با عدد ۱۰۳۷ مطابقت دارد: «به شاه دین شفایی داد جان را».
مدفن او را هم کربلای معلّا ثبت و ضبط کردهاند و هم در قبرستان شاهمیر حمزه اصفهان.
قصیدهای به ردیف ناخن دارد در مدح حضرت امیرالمؤمنین علیّ بن ابیطالب که میخوانید؛
زهی! ز چشم توام، نور در نظر، ناخن
نوشته نام تو را آفتاب بر ناخن
به تنگ شکّرت از بس که ناخنک زده است
نمانده است در انگشت نیشکر، ناخن
نجویدم دل زخم کهن، مگر الماس
نخاردم سر زخم درون، مگر ناخن
حلال، لذّت دامت! به بلبلی که نزد
به خارخار رهایی به بال و پر، ناخن
تو خود به کین منی آنچنان که خواهد خصم
ستاره، گو مزن این چشمک و قمر، ناخن
میان فتنه و ایّام، گرم کرد نزاع
ز بس که زد مژهی او به یکدگر ناخن
خور از جمال تو، عکسی ربود و منکر شد
نیِ شعاع، شکستش زمانه در ناخن
درون سینهی تنگم، هلالزاری شد
ز بس که آن مژه بشْکست در جگر، ناخن
به عشق گوشهی دامان او برون آید
به گاه جلوهاش از خاک رهگذر، ناخن
ز خارخار محبّت، خبر نداری از آنْک
نمیزند به دلت، آه بیاثر، ناخن
فلک به خاک درت، ناخن خلالافکن
که عادت است فکندن به خاک در، ناخن
کشیده خطّ تو، آتش به آب در زنجیر
نهفته چشم تو، مژگان مار در ناخن
برای کاوش یک داغ حسرتم، بس نیست
شوم چو ماه نو از پای تا به سر، ناخن
مباد! دور ز شیرین خویش، کوهکنی
که همچو تیشه زند بر دل حجر، ناخن
ز عدل شاه، جهان را رسید، وقت فراغ
به غمزه گو نزند بر دل دگر، ناخن
هُژبر بیشهی مردی، علی که بیامرش
نمیزند به دلی، پنجهی قَدَر، ناخن
به عهد عدلش، کلکِ مصوّرِ ارحام
به عمد کاهد از اعضای شیر نر، ناخن
ز پای میش کشد خار، از آن برون نکند
مهابتش ز کف گرگ کینهور، ناخن
سواد قدر تو میکرد، کلک قُدرت و شب
به امتحان قلم، نقطهای است بر ناخن
ز لطف آب و هوای بهارِ خاطرِ تو
برون چو برگ گل آرد ز پوست، سر، ناخن
به یاد خاطر کُنْدِ عدوی راجل[۱] تو
عجب! که گردد بر آب، کارگر، ناخن
ز احتساب تو زین بس شگفت میدارم
که دشنه تیز کند خار و نیشتر، ناخن
به خارشِ سرِ او، تیغ انتقام بس است
مباد! دشمن او را به دست در، ناخن
اگر به رأی منیر تو، مهر کج نگرد
گه محاق، مهش باد در نظر، ناخن!
پاسخ دهید