چادرهای بچّههای تفحص معلوم بود. به او گفته بودند که حاج رحیم صارمی –که از دوستان حمید بود- برای تفحص همین طرفها است. ماشین ایستاده و نایستاده، پیاده شد. دل توی دلش نبود. حس میکرد حمید همین نزدیکیها است.
گونههایش گر گرفته بود، قلبش تند میزد و باد که به چادر خیسش میوزید پاهایش تیر میکشید. فکر کرد «مثل دخترهای چهارده پانزده ساله، دست و پایم را گم کردهام.» و لبهی یکی از چادرها را به آرامی کنار زد. اوّل چیزی ندید. داخل چادر نسبت به بیرون تاریک بود، امّا وقتی توانست عکس حمید را که درشت کرده بودند و زده بودند آن روبهرو تشخیص بدهد، زانوهایش شل شد و همانجا پای جنازههایی که همهشان یک مشت استخوان بودند و یک پلاک، نشست. خاک نمناک بود و او مثل بچّهها هق هق کرد «حمید؛ حمید بدجنس! باز هم مرا از سر خودت باز کردی. باز هم تنها آمدی.»
آن عکس، در اصل عکس دو نفرهی او و حمید بود.
منبع : نیمه پنهان ماه ۳ – حمید باکری به روایت فاطمه امیرانی همسر شهید – انتشارات روایت فتح، ص ۴۲
پاسخ دهید