حال مادرش خیلی بد بود. راه هم که پر از دستانداز بود و رمل و دور. صبح پنجشنبه حرکت کردیم و عصر رسیدیم کربلا. موقع پیاده شدن نتوانست. درد پیچید توی کمرش. افتاد. پرسان پرسان بردیمش پیش یک پروفسور عراقی ببیندش.
معاینهاش کرد گفت: «بچّه صد درصد سقط شده.»
یک سوزن و قرص و کپسول نوشت داد گفت: «اگر با اینها بچّه رد شد که شد، اگر نشد فردا صبح بیاوریدش عملش کنم.»
برگشتنی با درشکه آمدیم رفتیم منزلمان که مقابل حرم سیّد الشّهدا بود. تا چشم مادرش خورد به حرم طاقت نیاورد. گریه کرد گفت: «من هزار کیلومتر دو هزار کیلومتر راه آمدهام بیایم خدمت امام برسم، نه اینکه بروم یک گوشه بنشینم، یا بروم بیمارستان وقتم را تلف کنم.»
هر چه اصرار کردم که حالش خوب نیست و باید مدارا کند افاقه نکرد. مجبور شدم ببرمش حرم. خودم هم رفت. تا نیمهشب آنجا بود. دلشوره نگذاشت هوش و حواسم را جمع کنم بفهمم چی میگویم و چی کار میکنم. همهاش نگاهم به در بود که کی میآید. آمد. گفت: «پاشو برویم!»
گفتم: «حالت؟»
گفت: «بهترم.»
رفتیم منزل. با پتو برده بودمش و حالا داشت با پای خودش برمیگشت.
گفتم: «غذا میخوری؟»
گفت: «نه. میخواهم بخوابم.»
خوابید. من هم خوابیدم. بعد دیدم صدای گریه میآید. بلند شدم دیدم نشسته توی جاش دارد گریه میکند.
گفتم: «چی شده؟ درد باز آمده سراغت؟»
سر تکان میداد. حرف نمیزد. گریه هم امانش نمیداد. فقط توانست بگوید: «نه.»
بلند شدم یک لیوان آب براش آوردم دادم خورد. مگر گریهاش بند میآمد. همهاش نگران بودم. هم نگران خودش همه بچّهای که دکتر گفته بود دیگر امید دیدنش را نباید داشته باشم. بیشتر نگران خودش بودم. هر طوری بود آرامش کردم گفتم: «درد که نداری، حرف هم که نمیزنی، پس من…»
گفت: «خواب دیدم.»
خواب دیده بود که یکی از زنهای عرب حرم، سیاهپوش و قدبلند، آمده بچّهای را داده بش گفته: «این بچّه را بگیر برو سر قبر ابراهیم زیارت کن.»
بچّه را که از دست زن میگیرد از خواب میپرد مینشیند به گریه کردن.
مادرم کنارش بود دلداریاش میداد. گفت: «خیالتان تخت. بچّه سالمست.»
گفتم: «دکتر که شنیدی چی گفت؟»
گفت: «دکتر را ولش کنید. از این حرفها زیاد میزنند. این خواب نشانهست.»
گفتم: «یک عمر درس خواندهاند که از همین چیزها سر در بیاورند.»
گفت: «دو عمر هم درس بخوانند نمیتوانند از بعضی چیزها سر در بیاورند.»
نمیتوانستم بفهمم چی دارد میگوید. سر و کله میزدم که او حتماً یک چیزی میداند که گفته و مادرم میگفت: «بچّه سالمست. حالا میبینید.» میگفت: «مکّه هم حتّی قسمتتان میشود با این خوابی که عروسم دیده.»
میگفت: «اسم بچّه را هم حتماً باید بگذارید ابراهیم.»
شب گذشت.
صبح بلند شدیم رفتیم پیش همان پروفسوری که گفتم. معاینهاش که تمام شد ماتش برد. همینطور نگاهمان میکرد. حرف نمیزد.
گفتم: «چی شده؟»
نمیفهمید چی میگویم. یک عرب همراهمان برده بودیم، مش علیپور (کفشدار کربلا)، که برامان بگوید او چی میگوید یا ما چی میگوییم. به دکتر گفت چی میگویم. دکتر نمیتوانست باور کند بچّه سالمست.
میگفت: «قابل باور نیست. شما دیشب رفتید پیش کی؟»
منظورش دکتر بود.
گفتم: «دکتر دیگری نرفتیم. مستقیم رفتیم خانه خوابیدیم.»
دکتر گفت: «یعنی هیچ دوا و درمانی نکردید؟ بیمارستان و جایی نرفتید؟»
گفتم: «نه.»
دکتر گفت: «غیر ممکنست. مادر و بچّهاش هر دو باید…»
به مش علیپور گفت: «کار کیه؟»
مش علیپور گفت: «همان اصل کاری.»
به من گفت: «مگر نرفتید حرم؟»
گفتم: «چرا.»
خندید گفت: «کار ارباب خودمانست پس.»
منبع: کتاب به مجنون گفتم زنده بمان ۳؛ شهید ابراهیم همت – انتشارات روایت فتح
به نقل از: علیاکبر همّت
پاسخ دهید