«میخوای کجا مراسم بگیری؟»
و «چند نفر رو میخوای دعوت کنی؟» و «چه شامی میخوای بدی؟»
گفت «مراسم من سادهست. خیلی ساده. کس زیادی رو هم نمیخواهد بگین بیاد.
همین خودمونیها بهتره.»
از آن لبخندهای مخصوص میرزایی خودش را زد و گفت «البته هر کی رو دوست دارین بگین بگین، ولی خودش پشیمون میشه برمیگرده.»
عروسی میرزا توی مسگرآباد بود، خانهی خالهمان، وسط بَرّ بیابان. یک خانهی تنها بود که از دور فقط میشد با چراغ گردسوزی که به میخ دیوارش آویزان کرده بودند، تشخیصاش داد. نه چراغانی پروپیمانی، نه سر و صدای آواز و ترانهیی، نه جمعیت در حال رفت و آمدی. از دور همه چیز سوت و کور بود. آدرس خانه اصلاً شبیه جایی نبود که توش عروسی باشد.
به هر کی گفتیم بیاید، یا نیامد، یا اگر آمد و آن سوت و کوری را از دور دید، ول کرد رفت. حتی دوست گرمابه و گلستان میرزا، همان عبدالله بوذری هم نیامد. همین کارش افتاد سر زبانها. یک عده این کار میرزا را کردند بهانه، دست گرفتند که «این بچه از راه به در شده. عروسی کردناش هم غیر آدمیزاده.»
بعضیها حتی به مسلمانیاش شک کردند گفتند «این دیگه چه جور شه؟»
توی دلمام گفتم «نامسلمون شماهایین که حالیتون نمیشه این بچه داره درست رفتار میکنه.»
شام عروسی را فقط هفت هشت ده نفر از خودیها خوردند.
میرزا این شکلی عروسی کرد.
منبع: کتاب «همان لبخند همیشگی»؛ شهید میرزا محمد بروجردی- انتشارات روایت فتح
به نقل از: محمد بروجردی[برادر بزرگ]
پاسخ دهید