یک روز تماس گرفت که نمی‌تواند برای تولد بچه‌اش برگردد. گفت «عموی بچه‌ی من تویی و باید جور برادرت را بکشی.» رفتم دنبال خانم و مادرخانمش و بردمشان تبریز. بچه در یکی از روزهای برفی آبان در بیمارستان باغ شمال تبریز به دنیا آمد. وقتی خبرش را پای تلفن شنید، از خوش‌حالی نفسش بند آمده بود و نزدیک بود گریه‌اش بگیرد.

پرسیدم «علی آقا! حالا اسم برادرزاده‌ی ما را چی می‌خوای بگذاری؟» گفت: «هیچ کس نداند، تو می‌دانی که من چه‌قدر عاشق اسم حسین‌ام.» راست هم می‌گفت. اسم امام حسین علیه السلام که می‌آمد، اشک در چشم‌های علی حلقه می‌زد. گفت «به عشق امام مظلوم و برای این‌که اسم پدرم در فامیل زنده بماند، سپرده‌ام پسرم را حسین صدا بزنند تا خودم برگردم و در گوشش اذان بخوانم و اسم حسین را در گوشش صدا بزنم.»

 

منبع: کتاب « اشتباه می‌کنید! من زنده‌ام؛ شهید علی شرفخانلو» – انتشارات روایت فتح

به نقل از: جعفر فیروزی