خیلی دوست داشتم با مریم به این سفر معنوی بروم. اما مشکل پدر و مادرم بودند. به پدرم نگفتم که به سفر زیارتی فرهنگی میرویم. بلکه گفتم به یک سفر سیاحتی که از طرف مدرسه است میرویم. امّا باز مخالفت کردند.
دو روز قهر کردم و لب به غذا نزدم. ضعف بدنی شدیدی پیدا کردم. ۲۸ اسفند ساعت سه نیمه شب بود. هیچ روشی برای راضی کردن پدر و مادر به ذهنم نرسید. با خودم گفتم خوب است دعای توسل بخوانم.
کتاب دعا را برداشتم و شروع کردم به خواندن. هر چه بیشتر در دعا غرق میشدم احساس میکردم حالم بهتر میشود. نمیدانم در کدام قسمت از دعا بود که خوابم برد.
در عالم رؤیا دیدم در بیابان برهوتی ایستادهام. دم غروب بود، مردی به طرفم آمد و به من گفت: زهرا، بیا، بیا!
بعد ادامه داد: میخواهم چیزی نشانت بدهم!
با تعجب گفتم: آقا ببخشید من زهرا نیستم، اسمن من ژاکلینه
ولی هرچه گفتم گوشش بدهکار نبود. مرتب مرا زهرا خطاب میکرد. راه افتادم و به د نبال آن مرد رفتم. در نقطهای از زمین چالهای بود، اشاره کرد به آنجا و گفت داخل شو!
گفتم این چاله کوچک است، گفت، دستت را بر زمین بگذار تا داخل شوی. به خودم جرأت دادم و این کار را کردم!
آن پایین جای عجیبی بود. یک سالن بزرگ که از دیوارهای بلند و سفید نور آبی رنگی پخش میشد. آن نور از عکس شهدا بود که بر دیوارها آویخته بود.
انتهای آن عکسها، عکس رهبر انقلاب آقا سیّد علی خامنهای قرار داشت. به عکسها که نگاه کردم میدیدم که انگار با من حرف میزنند! ولی من چیزی نمیفهمیدم. تا اینکه رسیدم به عکس آقا.
آقا شروع کرد با من حرف زدن. خوب یادم است که ایشان گفتند: شهدا یک سوزی داشتند که همین سوزشان آنها را به مقام شهادت رساند. مانند: شهید جهانآرا، همّت، باکری، علمدار و…
همین که آقا اسم شهید علمدار را آورد؛ پرسیدم ایشان کیست!؟ چون اسم بقیه شهدا را شنیده بودم ولی اسم علمدار به گوشم نخورده بود.
آقا نگاهی به من انداختند و فرمودند: «علمدار همانی است که پیش شما بود. همانی که ضمانت شما را کرد تا بتوانی به جنوب بیایی.»
به یک باره از خواب پریدم. خیلی آشفته بودم. نمیدانستم چکار کنم. هنگام صبحانه به پدرم گفتم که فقط به این شرط صبحانه میخورم که بگذاری به جنوب بروم. او هم شرطی گذاشت و گفت؛ به این شرط که بار اول و آخرت باشد.
باورم نمیشد. پدرم به همین راحتی قبول کرد؛ خیلی خوشحال شدم، به مریم زنگ زدم و این مژده را به او هم دادم.
این گونه بود که بخاطر شهید علمدار رفتم برای ثبت نام. موقع ثبت نام وقتی اسم مرا پرسید مکث کردم و گفتم: زهرا، من زهرا علمدار هستم.
بالاخره اوّل فروردین ۱۳۷۸ بعد از نماز مغرب و عشاء با بسیجیها و مریم عازم جنوب شدیم. کسی نمیدانست که من مسیحی هستم به جز مریم. در راه به خوابم خیلی فکر کردم.
از بچهها دربارهی شهیدعلمدار پرسیدم، اما کسی چیزی نمیدانست. وقتی به حرم امام خمینی (ره) رسیدیم در نوار فروشی آنجا متوجه نوارهای مداحی شهید علمدار شدم. کم مانده بود از خوشحالی بال دربیاورم.
چند نوار مداحی خریدم. در راه هر چه بیشتر نوارهای او را گوش میدادم بیشتر متوجه میشدم که آقا چه فرمودند.
در طی چند روزی که جنوب بودیم تازه فهمیدم اسلام چه دین شیرینی است و چقدر زیباست. وقتی بچهها نماز جماعت میخواندند من کناری مینشستم، زانوهایم را بغل میگرفتم و گریه می کردم. گریه به حال خودم که با آنها از زمین تا آسمان فرق داشتم.
شلمچه خیلی با صفا بود. حس غریبی داشتم. احساس میکردم خاک شلمچه با من حرف میزند.
با مریم که آنجا فهمیدم خواهر سه شهید است، گوشهای میرفتیم و شروع به خواندن زیارت عاشورا کردیم. او با سوز عجیبی میخواند و من گوش میدادم، انگار در عالم دیگری سیر میکردم.
یک لحظه احساس کردم شهدا دور ما جمع شدهاند و زیارت عاشورا میخوانند. منقلب شدم و یکباره از هوش رفتم.
در بیمارستان خرمشهر به هوش آمدم. مرا به کاروان برگرداندند.
صبح روز بعد هنگام اذان مسئول کاروان خبر عجیبی دارد؛ تازه معنای خواب آن شبم را فهمیدم.
آن خبر این بود که امروز دوباره به شلمچه میرویم؛ چون قرار است امام خامنهای به شلمچه بیایند و نماز عید قربان را به امامت ایشان بخوانیم.
از خوشحالی بال درآورده بودم. به همه چیز که در خواب دیده بودم رسیدم؛ جنوب، شهدا، شلمچه، شهید علمدار و حالا آقا.
چقدر انتظار سخت است، هر لحظهاش برایم به اندازه یک سال میگذشت. از طرفی انتظار شیرین بود؛ زیرا پس از آن، امامم را از نزدیک میدیدم.
ساعت ۱۱:۳۰ دقیقه بود که آقا آمدند. همه با اشک چشم به استقبال ایشان رفتیم. بیاختیار گریه میکردم. با دیدنش تمام تشویشها و نگرانیها در دلم به آرامش تبدیل شدند.
امّا وقتی که میرفت دوباره همه غمها بر جانم نشست. با رفتنش دلهای ما را با خود برد. ای کاش جای خاک شلمچه بودم. باید به خودش ببالد از اینکه آقا بر آن قدم گذاشته است.
پس از اینکه از جنوب برگشتم تمام شکهایم تبدیل به یقین شد. آن موقع بود که از مریم خواستم راه اسلام آوردن را به من یاد بدهد. او هم خیلی خوشحال شد. وقتی شهادتین میگفتم، احساس میکردم مثل مریم و دوستانش شدهام. من هم مسلمان شدم.
علمدار، ژاکلین زکریا(زهرا عملدار) خلاصه شده از متن ماهنامه فکه، ص ۲۲۰ تا ۲۲۳٫
پاسخ دهید