صبح زود بود که به جناب شهردار (مهدی باکری) خبر رسید، تعدادی از نیروهای ضد انقلاب به یکی از روستاهای اطراف ارومیه آمدهاند. مهدی، نیروهایش را آماده کرده و سوار بر جیب به سوی روستا رفته بودند؛ اما زمانی به روستا رسیدند که ضد انقلاب گریخته بود. چند زن بر گرد سه نعش شیون میکردند و به صورت چنگ میزدند. آن سه، از بسیجیان روستا بودند که مسئولیت حفاظت از روستا را داشتند. در کنار جادهی نیمه تمامی که به سوی روستا میآمد، پنج نفر از بچههای جهاد سازندگی اعدام شده بودند. مهدی فرصت را از دست نداد و به همراه نیروهایش به تعقیب اشرار رفت. ساعتی بعد، در نزدیکی رودخانهای به آنها رسیدند و نبردی سخت آغاز شد.
مهدی دریافت که اشرار میخواهند از رودخانهی کف آلود و پرخروش بگذرند. رو به هاشم که راکت انداز بر دوش داشت، فریاد زد: «هاشم، بزن!»
هاشم که نفس نفس میزد، چند نفس عمیق کشید، لرزشی دستان خستهاش را گرفت و آر پی جی را به آنها نشانه رفت.
- یا مهدی…
موشک با ردی سفید به سوی اشرار به پرواز درآمد و لحظهای بعد در نزدیکی آنها منفجر شد و باران سنگ و ماسه را بر سر آنها باراند. چند نفر بر زمین غلتیدند. مهدی پا تند کرد. یکی از اشرار که مجروح شده بود، برگشت؛ اما گلولههای مهدی سینهاش را دراند و او به پشت در رودخانه پرت شد. دو نفر دیگر به آب زدند و همراه جریان شدید آب رفتند. نیروهای مهدی به سویشان شلیک کردند؛ اما آنها دیگر از تیررس گذشته بودند. مهدی به جنازهها رسید. سه نفر بودند؛ خونین و بیجان.
منبع: کتاب آقای شهردار- شهید مهدی باکری، انتشارات سوره مهر، ص ۴۸ و ۴۹٫
پاسخ دهید