شکنجه
شهید شیخ فضل الله محلاتی
همیشه همه چیز به خیر و خوشی تمام نمیشد. گاهی بابا را میبردند زندان. آخرین باری که بابا را توی زندان دیدم، رفته بودیم زندان کمیتهی شهربانی.
میگفت «یه ماه تموم نمیدونستم شبه یا روز. اگه میخواستم نماز بخونم، از سربازها میپرسیدم اذان گفتهن یا نه.»
توی همین زندان بود که خیلی شکنجهاش دادند. طوری که وقتی آزادش کردند، تا مدتها تشنج داشت. شدت تشنج به حدی بود که عمامهاش روی سرش کج میشد و ما بچهها خیلی میترسیدیم که «نکنه بابا طوریش بشه.»
آخر چشمهاش سفیدی کامل میشدند و دست و پاهاش میلرزیدند و هر چه باهاش حرف میزدیم، جوابمان را نمیداد. البته حاج آقا بعدها به مرور خوب شد، ولی دست از کارهاش برنداشت.
قاصد خندهرو، ص ۱۰۹ و ۱۱۰٫
پاسخ دهید