شهید عشق که بگذشته از سر بدنش

عدوی تنگ نظر جامه می‏برد ز تنش

 

تنی که گشته مشبّک ز تیر و تیغ و سنان

چه حاجت است؟ دگر، ای فلک! به پیرهنش

 

سری که پیشکش راه دوست گشته، چه باک؟

که دشمنش بزند چوب، بر لب و دهنش

 

شهی که ملک سلیمان دهد، به غمزه ی دوست

چه غم اگر ببرد خاتم از کف، اهرمنش؟

 

کسی که داده به طوفان عشق هستی خویش

عجب مدار، شود در تنور اگر وطنش

 

 

شکست قلب وی از این که زآن سیاه دلان

فرا نداد یکی گوش خویش بر سخنش

 

 

جمال دوست چنانش ز خویش بیخود کرد

که قتلگه به نظر، خوش تر آمد از چمنش

 

 

سموم کینه وزید آن چنان به گلشن دین

که بی‏امان به زمین ریخت سرو و یاسمنش

 

 

ز بس به دشت بلا ریخت، خون لاله رخان

سزد که تا به ابد لاله روید از دمنش

 

 

بجز حسین کسی را کجا شنیده کسی؟

که آب غسل بود، خون و بوریا، کفنش

 

دلی بدون غم اندر جهان نخواهد ماند

میان جامعه قسمت کنند اگر محنش


به روز حشر چه باک از حساب «فولادی»

اگر ز گوشه‏ی چشمی فتد نظر به منش

 

شاعر: حسین فولادی قمی