یادم است باکری جنازه نداشت و خبر دادند که در ارومیه براش مجلس ختم گرفتهاند.
حاج آقا گفت «میریم ارومیه، همین الآن.»
از خوی که میخواستی رد شوی، بعد از غروب، منطقه میافتاد دست کومله و دمکرات. دمکراتها بیشترشان سمت آذربایجان حاکم بودند.
گفتم «حاج آقا، با این احوال، هنوز هم اصرار دارین بریم؟»
گفت «میخوای رفیق نیمه راه بشی؟»
گفتم «من نگران جون شمام به خدا.»
گفت «من نگران نیستم، تو هم نباش. باکری رو من خیلی دوستش داشتم. جنازش رو که ازمون گرفتن، لااقل بریم به ختمش برسیم.»
از سپاه خوی یک ماشین دیگر هم با ما آمد که تنها نباشیم. بعد از ظهر رسیدیم ارومیه. حاج آقا رفت توی مسجد و آنقدر آتشین و سوزناک حرف زد که دل همهمان را از رفتن باکری کباب کرد. آنجا بود که فهمیدم چه قدر با باکری احساس نزدیکی میکرده و چه قدر افسوس نبودناش را میخورد.
قاصد خندهرو، ص ۱۸۱٫
پاسخ دهید