در نزدیکی حرم امیر المؤمنین علیه السلام بازار بزرگی وجود داشت. در این بازار، چند غذاخوری وجود داشت که یکی از آن‌ها «غذاخوری شمس» بود که مشرف به خیابان امام زین العابدین علیه السلام بود. این غذاخوری دو بخش داشت: بخشی مشرف به خیابان بود که کبابی بود؛ و بخش دیگری که مشرف به داخل بازار بود و در آن غذا پخته می‌شد. وقتی شهریه را می‌گرفتیم، سه روز به این کبابی می‌رفتیم و سه روز هم به قسمت طبخ غذا. بدین ترتیب، هفته‌ی اول می‌گذشت و هفته‌ی دوم و سوم را در مدرسه می‌گذراندیم و تمام این دو هفته را سیب‌زمینی آب‌پز یا خلال سیب‌زمینی و روغن و البته پنیر و چای می‌خوردیم. هفته‌ی آخر هم در لشکر کشی و حمله بودیم؛ یعنی به خانه‌ی طلبه‌های متأهل می‌رفتیم. یا هر وقت که می‌دانستیم خانواده‌ی یکی از طلاب برایش کمک‌هایی از لبنان فرستاده است، هجوم می‌بردیم به آن خانه! چون چیزی برای خوردن نداشتیم. این از نعمت‌های خداوند عزّ و جلّ به من بود که حاج مصطفی یاسین، به فرزندانش که در مدرسه‌‌ی ما بودند، بسیار توجه داشت و برای‌شان هر چه می‌خواستند، می‌فرستاد. حتی برای‌شان از لبنان خوارکی‌هایی مثل ماست، پنیر و زیتون می‌فرستاد.

من به این دو شیخ به شوخی می‌گفتم: «می‌خواهم دامادتان باشم». آن‌ها هم ما را که سن و سال چندانی نداشتیم، در طعام خود شریک می‌کردند و این طوری ایام را می‌گذراندیم. حرف من فقط از روی شوخی بود؛ چون من اصلا خواهرشان را که بعدها همسر من شد نمی‌شناختم.

 

منبع: کتاب «سید عزیز»- نشر یازهرا سلام الله علیها