شب عملیات شد. ما همه‌مان داشتیم می‌رفتیم جایی که منتظرمان بودند. عملیات لو رفته بود و هیچ کدام‌مان خبر نداشتیم. اوج درگیری در همان ارتفاع ۲۵۱۹ بود. در هدفی به اسم یک و دو. خود کاوه با گردان امام حسن علیه السلام رفته بود. و من با گردان امام سجاد علیه السلام، از سمت راست، نفر جلوم حسن‌نیا بود.

گفت «از کجا برویم؟»

نمی‌دانستم. گفت «چی کار باید بکنیم؟»

گفتم «زدن آن کالیبری که دارد می‌زندمان. آن از همه مهم‌ترست.»

هنوز چهار پنج متر ازم دور نشده بود که یک گلوله‌ی آرپی‌جی آمد خورد بش. نصفه‌ی بدنش، از کمر به بالا، آمد افتاد جلو پام. چشم‌هاش هنوز باز بود. دهانش هم. انگار بخواهد چیزی بگوید که نوک زبانش‌ست. نمی‌توانستم بایستم. یا بخوابم. مرا هم دیده بودند. داشتند بچّه‌ها را از همه طرف می‌زدند می‌انداختند. هر کدام‌شان سه چهار تا تیر می‌خوردند صداش هم می‌آمد- می‌افتادند جلوم، نفس آخر را می‌کشیدند اگر نفسی داشتند.

توی اوج آن خون‌ها و گیجی از تیرهایی که از همه طرف می‌آمد، دیدم چناری آمد خودش را انداخت کنارم.

گفتم: «جهنّم را می‌بینی با چشم‌های خودت؟»

جوابم را نداد. نم اشکی گوشه‌ی چشمش دیدم. مطمئنم. چون بعدش گفتم «چی شده؟»

گفت «نپرس.»

گفتم «کی؟»

گفت «عادت ندارم خبرهای بد را من بدهم.»

گفتم «کی؟»

انتظار داشت بزنم محکم به سرم بگویم وای. چشم‌های حسن‌نیا آمد جلو نظرم؛ و نگاه آخرش و خون لهیده‌ی دل و روده‌اش.

گفتم «هست هنوز؟»

سر تکان داد. نفهمید زنده بودنش را می‌گویم یا بودنش را. فقط سر تکان داد.

گفتم «کجاست الآن؟»

گفت «سمت چپ‌مان، همین نزدیکی.»

با منصوری بود. می‌دانستم. که دیدم خودش هم آمد. از وسط دود و آتش و با سر و کله‌ی خاکی و چشم‌هایی خسته. لازم نبود حرف بزند. از چشم‌هاش معلوم بود می‌خواهد چی بگوید.

گفتم «باید برویم بیاوریمش. همان‌طوری که خودش دستور می‌داد برویم بچّه‌ها را بیاوریم.»

خلیل‌آبادی و چند نفر دیگر را فرستادم بروند بیاورندش.

منبع : کتاب «ردّ خون روی برف یا توی برف بزرگ شو دخترم»- انتشارات روایت فتح

به نقل از: حسین سهرابی