از طرف لشکر گفتند: «برای مراسم فردا یک تابلو بزرگ از تصویر سیّد آماده کن.»
من هم آخر شب، به منزلمان در بابل رفتم. با پارچه و چوب، بوم را آماده کردم. قلم و رنگها را برداشتم و به نام خدا شروع کردم.
همسرم آن موقع ناراحتی اعصاب شدید داشت. بارها به پزشکان متخصص در شهرهای مختلف مراجعه کردیم اما مشکل او حل نشد.
قبل از خواب همسرم به من گفت: «اگه میشه این تابلو رو ببر بیرون، میترسم رنگ روی فرش بریزه.»
گفتم: «خانم، هوا سرده. من زیر تابلو پلاستیک پهن کردم. مواظب هستم که رنگ نریزه.»
سکوت کامل برقرار شده بود. حالا من بودم و تصویر سیّد مجتبی. اشک میریختم و قلم را روی بوم میکشیدم.
تا قبل از اذان صبح، تصویر زیبایی از سیّد ترسیم شد. خوشحال بودم و خسته. گفتم سریع وسایل را جمع کنم و بعد از نماز کمی بخوابم.
آخرین قوطی رنگ را برداشتم که یک باره از دستم سُر خورد و افتاد روی فرش!
نمیدانستم چه کار کنم. رنگ پاشیده بود روی فرش. بیشتر از همه به فکر همسرم بود. نمیدانستم در جواب او چه بگویم. به من گفته بود که برو بیرون اما…
بالاخره بیدار شد و از اتاق بیرون آمد. سریع دستمال و آب و… آورد و مشغول شد. اما بیفایده بود!
خانم من همینطور که با دستمال به روی فرش میکشید گفت: «خدایا، فقط برای اینکه این شهید فرزند حضرت زهرا (علیها سلام) بوده سکوت میکنم.»
بعد هم گفت: «میگن اهل محشر در قیامت، سرها را از عظمت حضرت زهرا (علیها سلام) به زیر میگیرند.»
بعد نگاهی به چهرهی شهید انداخت و ادامه داد: «فردای قیامت به مادرت بگو که من این کار را برای شما کردم. شما سفارش ما را بکن، شاید ما را شفاعت کنند.»
***
صبح با هم ازخانه بیرون آمدیم. البته بعد از نماز چند ساعتی استراحت کردم. در را بستم و آماده حرکت شدیم. همان موقع، خانم همسایه بیرون آمد و خانم من را صدا کرد.
خانواده ایشان را میشناختم؛ خانم رحمانپور همسر یکی از جانبازان جنگی و از زنان مؤمن محله ما بود. ایشان جلو آمد و رو به همسر من کرد و بیمقدمه گفت: «شما شهید علمدار میشناسید؟!»
یک دفعه من و همسرم با تعجب به هم نگاه کردیم. خانم من گفت: «بله، چطور مگه؟!»
خانم رحمانپور ادامه داد: «من یک ساعت پیش خواب بودم. یک جوان با چهرهای نورانی شبیه شهدای زمان جنگ آمد و خودش را معرفی کرد.
بعد گفت: “از طرف ما از خانم غلامی معذرت خواهی کنید و بگویید به پیمانی که بستیم عمل میکنیم. شفاعت شما در قیامت با مادرم زهرا (علیها سلام).”
علمدار، سرهنگ یوسف غلامی، ص ۲۰۲ تا ۲۰۴٫
پاسخ دهید