سخن از دو شاعر معاصر آیینی است که هر دو نه اهل مشهد ولی ساکن مشهد بودند: عبدالعلی نگارنده و عشقی کاشانی. اینک زندگینامه ی کوتاهی از هر یک:
۱ – عبدالعلی نگارنده:
او گاه «سرباز» و اغلب «نگارنده» تخلّص میکرد. فرزند ابراهیم شیرازی و متولّد سال ۱۲۷۸ ه . ش در اصفهان است. دهه های آخر عمر را در مشهد گذراند. «مجموعه آثار عبدالعلی نگارنده»، مشتمل بر «دیوان اشعار»، «آیین من»، «الفبای شعر» و «ده پرسش» به تصحیح جواد هاشمی «تربت»، توسّط انتشارات آرام دل در سال ۱۳۹۱ ه . ش انتشار یافت. «نگارنده» در سال ۱۳۴۷ ه . ش در تهران درگذشت و در قبرستان ابن بابویه (بخش مسجد ماشاءالله) در حوالی قبر مرحوم مرشد چلویی دفن شد. قطعه ی چهارده بیتی ذیل از مشهورترین اشعار «نگارنده» است که شناسنامه ی ادبی او محسوب میشود و در کتب فراوانی با تعداد ابیات مختلف آمده است.
۲ – عشقی کاشانی:
علیجان عشقپور متخلّص به «عشقی»، فرزند قاسم در سال ۱۲۶۵ ه . ش در شهر کاشان تولّد یافت. در سنین تعلّم در کاشان از محضر میرزا حسن ناصری کسب فیض کرد و در تهران گاهگاهی به حضور ملک الشّعرای صبوری و ملک الشّعرای بهار میرسید و بعد ساکن مشهد مقدّس شد. در بعضی از محافل ادبی شهر مشهد از جمله «انجمن ادبی فردوسی» شرکت میکرد و با کثرت سن، نشاط و شور جوانی از غزلهایش احساس میشد. در مشهد ابتدا در فلکهی دروازه قوچان (توحید) به شغل شعربافی و بعد علّافی مشغول بود. پس از آن، همان مغازه را به شغل ابزارفروشی تغییر داد که تا امروز به دست نوهی وی با همان شغل اداره میشود. از وی اشعار بسیاری به جا مانده که منتشر نشده است. دیوانش با خطّ خود شاعر که حاوی مدایح و مناقب چهارده معصوم علیهم السلام است، توسّط نوهی او (غلامحسین عشقپور) به کتابخانهی ملّی در تهران اهدا شده است. او در سال ۱۳۴۷ ه . ش (بهمن ماه) بدرود حیات گفت و در قبرستان قدیمی خواجه ربیع دفن شد که اکنون به دبیرستان دخترانه تبدیل شده است. شاعری با نام «عشقی»، قطعهای از زبان خولی ملعون در جواب همسرش سروده که از قرائن، معلوم و قابل حدس است که سراینده اش عشقی کاشانی است؛ چرا که این تخلّص چندان فراوان نیست که بین شاعران متعدّدی مردّد شویم و نیز همین شخص از دوستان سرگرد «نگارنده» بوده و در انجمن ادبی او رفت و آمد داشته. با این همه بسیار محتمل است که شاعر قطعه ی ذیل همین فرد باشد.
اینک به ترتیب قطعه ی نگارنده و عشقی:
نگارنده[۱]
به «خولی» بگفت آن «زنِ» پارسا:
که را باز از پا درآوردهای؟
که در این دل شب چو غارتگران
برایم زر و زیور آوردهای[۲]
به همراهت امشب چه بوی خوشی[۳] است!
مگر بارِ[۴] مشکِ تَر آوردهای؟!
چنان کوفتی در که پنداشتم
ز میدان جنگی، سر آوردهای[۵]
چو دانست آورده سر، گفت: آه!
که مهمان بیپیکر آوردهای
چو بشناخت سر را بگفت: ای عجب!
سری با شکوه و فر آوردهای
فرو رفتهای کی به دریای خون؟
که با خود، چنین گوهر آوردهای
بمیرم در این نیمهشب[۶] از کجا
سر سبط پیغمبر آوردهای؟
چه حقّی شده در میان، پایمال؟
که تو رفتهای، داور آوردهای
به گلزار جانان زدی دستبرد
به کوفه، گلی نوبر آوردهای
گل آتش است این که از کوه طور
تو با خاک و خاکستر آوردهای
در این کلبهی تنگ بینور من
ز گردون، مه انور آوردهای[۷]
ولی زآن چه من آرزو داشتم
به یزدان قسم! بهتر آوردهای
«نگارنده»! با گفتن این رثا
خروش از ملائک برآوردهای
***
عشقی[۸]
به «زن» گفت «خولی»: بکن افتخار
که از کربلا، من سر آوردهام
ز شمشیر شمر و سنان سنان
سر سبط پیغمبر آوردهام
غنیمت ببردند زر، دیگران
من این ایزدی گوهر آوردهام
شدم گر به راه جهنّم، روان
سر مظهر داور آوردهام
بگو میزبانم بخواند حسین
به مهمانیاش اندر آوردهام
تنورم شدش قصر و بهرش سریر
من از خاک و خاکستر آوردهام
[۱]. مجموعه آثار عبدالعلی نگارنده، ص ۱۰۵٫
[۲]. ن: که مانند غارتگران، نیمهشب
زر و زیور و معجر آوردهای.
[۳]. ن: خوش.
[۴]. ن: باز.
[۵]. به زیبایی از ضرب المثل فارسی بهره برده است.
[۶]. ن: تیرهشب.
[۷]. این بیت و بیت بعد در «شرار اندیشه» نیست.
[۸]. گلچین حقیقی، ج ۱، ص ۳۰۳٫
پاسخ دهید