رسیدیم دوکوهه. جلسه پشت جلسه.
به عبادیان گفتم: «شام نخوردیمآ. حاجی تعارف میکند میگوید خوردیم.»
رفت از مقر خودشان دوتا ظرف غذا آورد برای من و حاجی. دوتا تُن ماهی هم آورد. بازشان کرد گذاشتشان توی سفرهای که حالا دیگر خیلی رنگین حساب میشد.
رفتیم نشستیم پای سفره. من هول بودم. قاشق را برداشتم و بیبسم الله شروع کردم.
حاجی قاشق را برداشت. داشت با عبادیان حرف میزد. گفت: «بچّهها شام چی داشتند؟»
عبادیان گفت: «از همین.»
حاج همّت گفت: «جان من از همین بود؟»
عبادیان گفت: «همهاش که نه. تُنش را فردا ظهر میدهیم بخورند.»
حاج همّت قاشق را برگرداند توی بشقاب.
لقمه توی دهانم خشک شد.
عبادیان گفت: «به خدا قسم فردا ظهر میدهیم بشان.»
حاج همّت گفت: «به خدا قسم من هم فردا ظهر میخورم.»
منبع: کتاب به مجنون گفتم زنده بمان ۳؛ شهید ابراهیم همت – انتشارات روایت فتح، ص ۲۳۱
به نقل از: باقر شیبانی
پاسخ دهید