نمیدانم چه شد که یک دفعه جلو رفتم و با صدای بلند گفتم: بس کنید دیگر، نوبتی هم باشد نوبت من است. من هم با حاج احمد کار دارم. بعد هم دست حاج احمد را گرفتم و او را کنار کشیدم. گفت: جواد چی شده؟ گفتم: میخواهم چیزی به تو بگویم. گفت: جریان چیست؟ گفتم: حاجی من میخواهم ازدواج کنم! گفت: چی؟ ازدواج کنی؟ با چه کسی؟ گفتم: با یکی از خواهرهای امدادگر مشغول در بیمارستان. الآن هم آمدهام اینجا تا شما را دعوت کنم که در جشن ما شرکت کنی. حاجی رو به بچّهها کرد و گفت: سپاه تعطیل است، راه بیفتید برویم به جشن عروسی. با همان لباس گرد و خاکی به منزل مجتبی عسگری رفتیم. یک اتاق خانمها بودند و یک اتاق آقایان. در همان اتاقها هم سفرهی شام پهن شد. چند عکس یادگاری هم با حاج احمد انداختیم. آن شب چون ما تا آخر شب منتظر حاجی مانده بودیم، به همین دلیل نتوانستیم شام خوبی تهیّه کنیم. ناچار چند تا هندوانه و خربزه گرفتیم و شام عروسی به خلق الله؛ نان و هندوانه و خربزه دادیم. ساده بود امّا خیلی چسبید.
در هالهای از غبار، ص ۶۴٫
پاسخ دهید