«برای شادی روح آقا داماد صلوات!»
صدای خنده و صلوات قاطی شد و مهمانها، هر چه سکه و نقل و شیرینی داشتند بر سر مصطفی ریختند که سرخ شده بود از خجالت. شلوار نظامی پوشیده بود که نو بود و اتوی مفصلی داشت و پیراهن سادهی شیری رنگش را روی آن انداخته بود.
درخواست صلوات را چند نفر دیگر پی گرفتند: «برای سلامتی شهدای آینده صلوات… انشاالله صحیح و سالم بروی روی مین، صلوات بلند ختم کن…»
بیشتر مهمانها از دوستان داماد بودند، بچههای جبهه یا همدرسان دورهی طلبگی که حالا مجلس را دست گرفته بودند و به اختیار خود میچرخاندند. و بقیه سعی میکردند تعجبشان را از شوخیهای خاص و خشن آنها پنهان کنند.
حاج حسین به ناصر گفت: «پاشو مجلس را گرم کن، مثلاً عقدکنان رفیقمان است.»
ناصر گفت: «چشم» و بلند شد و وسط مجلس ایستاد . بیمقدمه، با صدایی که فقط خودش معتقد بود زیباست، خواند: «شمع و چراغها را روشن کنید، بسیجیها را خبر کنید، امشب شبیخون داریم… ببخشید، امشب عروسی داریم…»
و دست زد. بقیه با او دم گرفتند و دست زدند:«خمپاره بریزید سرشون، امشب عروسی داریم…»
احمد گفت: «ببینم، کاری میکنی عروس خانم همین امشب تقاضای طلاق کند یا نه.»…
منبع: کتاب «پروانه در چراغانی» – شهید حسین خرازی، انتشارات سوره مهر، ص ۸۷، ۸۸ و ۸۹٫
پاسخ دهید