رفتم وضو بگیرم و آماده شوم برای نماز صبح. آرام حرکت کردم تا به نمازخانهی گردان رسیدم. هنوز ساعتی تا اذان صبح مانده بود. جلوی نمازخانه یک جفت کتانی چینی بود.
توجهم به آن جلب شد. نزدیک که رفتم متوجه شدم کسی در نمازخانه مشغول مناجات با خداوند است. او به شدت اشک میریخت.
آنقدر شدید گریه میکرد که به فکر فرو رفتم. با خود گفتم: «خدایا این چه کسی است که در دل شب این گونه گریه میکند؟!»
خواستم بروم داخل، ولی گفتم خلوتش را به هم نزنم. پشت در ایستادم. گریههای او در من اثر کرد. ناخواسته به حال او غبطه خوردم. خودمم را سرزنش میکردم و اشک میریختم.
با خودم گفتم: «ببین این بچه بسیجیها چطور قدر این لحظات را میدانند. ببین چطور با خدا خلوت کردهاند. هنوز نتوانسته بودم تشخیص دهم آن فرد چه کسی است؟»
از جلوی نمازخانه رفتم و موقع اذان برگشتم و وارد نمازخانه شدم. او رفته بود.
وقتی به محل مناجات آن شخص رسیدم باورم نمیشد! هنوز محل مناجات او از اشک چشمانش خیس بود!
خیلی دوست داشتم بدانم آن شخص چه کسی است. کفش کتانی او حالت خاصی داشت.
روز بعد به پاهای بچهها خیره شدم. بالاخره همان کتانی را در پای او دیدم؛ سیّد خوبیهای گردان، سیّد مجتبی علمدار.
علمدار، رضا علیپور و یکی از دوستان شهید، ص ۶۰ و ۶۱٫
پاسخ دهید