دو شب مانده به عملیات، توی قرارگاه فرماندهی در تمرچین و با نام اصلی سرگده، جلسه داشتیم. طرح مانور فرمانده گردانها بود. همه بودند. آقای شمخانی و همه. حرفهای عملیاتی که تمام شد، نمیدانم چی شد که یکی قرآن در آورد، بعد سپردش به بعدی و همینطور تا آخر.
آخرین نفر محمود بود. خیره شد به آیهیی که به او رسیده بود.
سکوت، سکوت، سکوت.
اشک از چشمهایش جوشید، شروع کرد با بغض خواندن. و با صدایی که هیچ کداممان نداشتیم. خواندنش که تمام شد، هیچ کداممان اصلاً متوجّه نشده بودیم صورتمان خیس اشکست.
محمود دیگر آن محمود قبل از جلسه نبود. کم حرف شده بود؛ و خیره به جایی که معلوم نبود کجاست.
ماشینمان تویوتا وانت بود.
راننده رفت توی ماشین، در جلو را براش باز کرد گفت «بفرمایید.»
محمود گفت «عقب راحتترم.»
پا گذاشت روی سپر، پرید تو، رفت عقب نشست، سرش را تکیه داد به میلهها. من نشسته بودم. خیلی خسته بودم. آمدم پایین رفتم بش گفتم «جلو که جا هست.»
گفت «میدانم خودم.»
یعنی «برو. تنهام بگذار.»
نتوانستم. من هم رفتم پشت وانت نشستم. سرد بود، خیلی، و غیر قابل تحمل. خودم را بغل کرده بودم، خیره به محمود، و به سکوتش فکر میکردم: «چرا اینقدر عوض شد؟ یعنی چی شده؟»
ماشین داشت از ارتفاع میرفت بالا و سکوت محمود خیلی داشت طول میکشید.
من هم حرفی نداشتم بزنم، با آن جور شنیدنِ «عقب راحتترم.»
تا اینکه گفت، – بدون اینکه سرش را بلند کند یا نگاهم کند- «سهرابی!»
گفتم:«جانم؟»
گفت «نمیدانم چرا امشب اینقدر دلم گرفته.»
شب بود وگرنه باز باید اشکهایش را میدیدم، حتم داشتم.
گفت «چرا نباید حق داشته باشم دلم برای ناصر کاظمی تنگ بشود؟ یا برای گنجیزاده؟ یا قمی حتّی؟»
ساکت بودم. حرفی نداشتم بزنم.
ساکتتر شدم گذاشتم ساکتتر شود. این طوری برای هر دو مان بهتر بود. سؤالش خیلی سخت بود من نمیدانستم چی باید بش بگویم.
منبع : کتاب «ردّ خون روی برف یا توی برف بزرگ شو دخترم»- انتشارات روایت فتح
به نقل از: حسین سهرابی
پاسخ دهید