چند بار بش پیله کردیم که «بیا برویم برات آستین بالا بزنیم زن بگیریم.»
گفت: «حرفی نیست. قبول.»
فکر نمیکردیم حتّی اجازه بدهد حرفش را بزنیم.
خوشحال شدیم گفتیم: «خب حالا کجا برویم؟»
ساکت شد.
مادرش گفت: «کی را میخواهی، ننه؟»
گفت: «یک زنی که بتواند پشت ماشین با من زندگی کند.»
گفتم: «پشت ماشین دیگر یعنی چه؟»
گفت: «که من بنشیم جلو، او بنشیند عقب زندگی کند. یعنی همین.»
مادرش گفت: «این که یعنی خانه به دوشی.»
گفتم: «اینطوری که نمیشود. هیچ کس هیچ دختری حاضر نیست بیاید با این شرایط زندگی کند.»
ابراهیم گفت: «همین که گفتم. شرط من فقط همینست.»
فکر کردیم بهانهاش نداشتن خانه و این چیزهاست. با همین داداشش (ولی الله) برداشتیم براش خانه درست کردیم.
حرف حرف خودش بود.
گفتم: «حالا بیا یک کاری کن.»
گفت: «چی؟»
گفتم: «ما همینجا برات زن میگیریم، نگهاش میداریم، تو برو دنبال زندگی خودت و هر وقت که خواستی…»
گفت: «زندگی من مال او هم هست. باید ردم بیاید.»
شهرضا نشد. نخواست. رفت پاوه. آنجا یکی را پیدا کرد. آمد به ما گفت: «آنی را که میخواستم پیدا کردم. میآیید برویم خواستگاری؟»
گفتم: «به همین سادگی؟»
گفت: «به همین سادگی هم نبود. پوستم را کند تا بله را گفت. ولی میارزید.»
گفتم: «قبول کرد بیاید پشت ماشینت زندگی کند؟»
خندید گفت: «تا فلسطین هم با من میخواهد بیاید.»
گفتم: «مبارکست.»
دردسرتان ندهم. رفتیم پیش آقای روحانی برای عقد. با مهریهی سیصد هزار تومان.
فردا صبحش رفتیم محضر شهرضا و شب آمدیم خانه، همینجا.
تا صبح کارش گریه بود. صبح با چشمهای قرمز پا شد آمد ناشتا خورد. پس فرداش بود گمانم که زنگ زدند گفتند: «عراقیها حمله کردهاند. پاشو بیا!»
منبع: کتاب به مجنون گفتم زنده بمان ۳؛ شهید ابراهیم همت – انتشارات روایت فتح
به نقل از: علیاکبر همّت
پاسخ دهید